عدم درک متقابل | چرا همدیگر را نمی‌ فهمیم و چطور می‌ توانیم بشنویم؟

نویسنده: وحید ذکاوتی

حق چاپ: رادیو ان ال پی

مقدمهٔ

وقتی نمی‌ شنوی‌ ام، گم می‌ شوم.
همین یک جمله، می‌ تواند خلاصه‌ ای از درد پنهان میلیون‌ ها انسان باشد که سال‌ ها در خانه‌ ها، رابطه‌ ها و خاطره‌ هایشان فریاد زده‌ اند و کسی نشنیده است. این کتاب، تلاشی است برای شنیدن آن فریادها، برای لمس لحظه‌ هایی که درک نشدیم، و برای آموختن هنر شنیدن.

اگر تا به حال با کسی گفت‌ و گو کرده‌ اید و حس کرده‌ اید دیوار نامرئی‌ ای بین شماست، اگر جمله‌ ای را بارها گفته‌ اید اما شنیده نشده‌ اید، اگر نمی‌ دانید چرا حتی نزدیک‌ ترین آدم‌ ها گاهی نمی‌ توانند شما را بفهمند، این کتاب برای شما نوشته شده است.

ما انسان‌ ها اغلب از کلمات سوء استفاده می‌ کنیم. گاهی برای پنهان شدن، گاهی برای دفاع، گاهی برای حمله. اما در اعماق هر سکوت و هر کلمه، نیازی برای فهمیده شدن پنهان است. این کتاب، دعوتی است به بازآموزی یک مهارت گمشده: فهمیدن. نه به عنوان یک مفهوم فلسفی، بلکه به عنوان نجاتی برای رابطه‌ های انسانی.

کتاب صوتی

فصل اول: چرا وقتی با تو حرف می‌ زنم، احساس می‌ کنم تنها ترم؟

گاهی آدم از درد پر است، آن‌ قدر که حتی نمی‌ تواند جمله‌ اش را درست ادا کند. بغض، واژه‌ ها را می‌ بلعد و آن‌ چه بیرون می‌ آید، فقط یک سکوت سنگین است. اما همین سکوت، بلندتر از هر فریادی، التماس فهمیده شدن را در دل دارد.

در میان یک گفت‌ و گو، ناگهان حس می‌ کنی تنها مانده‌ ای. مخاطب سرتکان می‌ دهد، گاهی لبخند می‌ زند، اما هیچ چیز از جنس تو را لمس نمی‌ کند. کلماتت مثل قایق‌ های بی‌ مقصد روی دریای یخ‌ زده شناور می‌ شوند.

آنجا که باید شنیده شوی، فقط شنیده می‌ شوی، نه فهمیده. و این دو، زمین تا آسمان فرق دارند. شنیدن، یک حرکت فیزیکی است. فهمیدن، یک رخداد روحی است.

انسان نیاز دارد تا دیده شود، نه فقط با چشم، بلکه با دل. گاهی ما را تماشا می‌ کنند، اما نمی‌ بینند. گاهی به صدایمان گوش می‌ دهند، اما نمی‌ شنوند. و این، تنهایی را دوچندان می‌ کند.

حس نادیده گرفته شدن، زخم کوچکی نیست. مثل خراشی است روی شیشه‌ ی قلب که بارها با هر بی‌ توجهی، عمیق‌ تر می‌ شود. وقتی کسی نمی‌ فهمد، ما به‌ تدریج خودمان را هم پنهان می‌ کنیم.

در یک گفت‌ و گوی ظاهراً ساده، آدم ممکن است احساس کند که در حال گم شدن است. نه فقط در کلمات، بلکه در بی‌ تفاوتی‌ ای که در چشم‌ های طرف مقابل می‌ بیند. بی‌ تفاوتی، دردی است که زبان ندارد.

ما حرف می‌ زنیم تا دیده شویم، تا پیوند بسازیم، تا رهایی بیابیم. اما اگر گفت‌ و گو به دیوار تبدیل شود، چه؟ اگر هر جمله فقط پاسخی باشد برای دفاع، نه درک، آن‌ وقت زبان به زندان تبدیل می‌ شود.

در بسیاری از رابطه‌ ها، گفت‌ و گو دیگر راه ارتباط نیست، بلکه راه فرار از سکوت است. حرف می‌ زنیم تا سکوت نکنیم، اما هیچ چیز را هم نمی‌ شنویم. و در این میان، انسان‌ ها از درون فرومی‌ ریزند.

تجربهٔ فهمیده نشدن، مثل غرق شدن در دریایی است که هیچ‌ کس حتی نمی‌ داند افتاده‌ ای. تو تقلا می‌ کنی، دست‌ تکان می‌ دهی، اما دیگران لب ساحل، با گوشی در دست، به تصویر دیگری نگاه می‌ کنند.

آدم تا مدت‌ ها با خود درگیر است: «نکند من زیادی حساسم؟ نکند حرفم بی‌ معنی بود؟ نکند درد من ارزش شنیده شدن نداشت؟» و این سؤال‌ ها، آرام‌ آرام، ریشهٔ اعتماد را خشک می‌ کنند.

گاهی درد از نادیده شدن نیست، از این است که حرف‌ هایت تحریف می‌ شوند. تو از تنهایی می‌ گویی، او از نازکردنت. تو از رنج می‌ گویی، او از منفی‌ بودن. و هیچ پلی بین دل‌ ها ساخته نمی‌ شود.

شاید بدترین لحظه، آن‌ جایی است که دیگر تصمیم می‌ گیری چیزی نگویی. نه چون دردت تمام شده، بلکه چون می‌ دانی دوباره شنیده نخواهی شد. سکوتت از ناامیدی است، نه از آرامش.

این لحظه‌ ها برای هر کسی پیش آمده. زن و شوهرهایی که با هم زندگی می‌ کنند اما درک نمی‌ کنند. دوستانی که حرف‌ های هم را قطع می‌ کنند. فرزندانی که نمی‌ دانند چگونه رنجشان را به والدین نشان دهند.

درک نکردن، همیشه از بی‌ مهری نمی‌ آید. گاهی از پر بودن ذهن است. از عجله، از خستگی، از حواس‌ پرتی. اما برای کسی که منتظر فهمیده شدن است، این‌ ها هیچ‌ کدام بهانه‌ های قانع‌ کننده‌ ای نیستند.

فاصله‌ های عاطفی، از کلمات بی‌ جان شروع می‌ شوند. از جمله‌ هایی که فقط رد می‌ شوند، نه آن‌ هایی که در دل می‌ نشینند. آدمی به مرور یاد می‌ گیرد که حرف نزند، اگر شنیده نمی‌ شود.

وقتی کسی نمی‌ تواند تو را بفهمد، احساس شکست می‌ کنی. انگار تمام تلاشت برای وصل، بی‌ نتیجه مانده. و گاهی حتی خودت را بابت گفتن احساساتت سرزنش می‌ کنی.

این حس، نوعی تنهایی مدرن است: در میان آدم‌ ها بودن، حرف زدن، لبخند زدن، اما هیچ‌ کس واقعاً صدای درونت را نشنود. و این، خسته‌ کننده‌ ترین نوع زنده بودن است.

دنیای امروز پر از صداست اما کم از شنیدن. همه در حال حرف زدن‌ اند، اما کمتر کسی واقعاً گوش می‌ دهد. ما در میان شلوغی‌ ها، بیش از هر زمان دیگری تنها شده‌ ایم.

وقتی نمی‌ شنوی‌ ام، بخشی از من می‌ میرد. نه بدنم، نه حتی روحم، بلکه آن بخش کوچکی از من که امید داشت بالاخره کسی بفهمدش. و همین مرگ‌ های کوچک، انسان را خاموش می‌ کنند.

و شاید فقط یک سؤال کافی است تا معجزه‌ ای رخ دهد: «می‌ خواهی برایم تعریف کنی چه حسی داری؟» همین پرسش ساده، درِ قلبی را باز می‌ کند. شاید هنوز دیر نشده باشد.

فصل دوم: اما چرا نمی‌ فهمی‌ ام؟

چرا کسی که روبه‌ روی من نشسته، نمی‌ تواند حرف مرا بفهمد؟ چرا بعضی حرف‌ ها، هر چقدر هم واضح باشند، به گوش دل نمی‌ رسند؟ آیا اشکال از زبان است یا از ذهنی که آن را تفسیر می‌ کند؟

انسان هیچ‌ گاه فقط به کلمات گوش نمی‌ دهد، او به آن چیزی گوش می‌ دهد که ذهنش اجازه می‌ دهد بشنود. ذهن، پر از فیلتر است؛ فیلتر تجربه، ترس، خاطره، و باورهایی که سال‌ ها در ما ریشه دوانده‌ اند.

مثلاً اگر کسی بارها در کودکی شنیده باشد که احساساتش بی‌ اهمیت است، حالا در بزرگسالی، درد تو را هم بی‌ اهمیت می‌ داند. نه از سر بدجنسی، بلکه از سر عادت ذهنی.

ما نمی‌ توانیم چیزی را در دیگری درک کنیم که در خودمان با آن آشتی نکرده‌ ایم. اگر هنوز با ترس‌ های خودمان در جنگیم، صدای ترس دیگری را تمسخر یا انکار می‌ کنیم.

گاهی طرف مقابل ما را نمی‌ فهمد، چون در لحظه‌ ای از زمان روانی متفاوتی زندگی می‌ کند. تو در گذشته‌ ای زخمی مانده‌ ای، او در آینده‌ ای نگران‌ کننده. و گفت‌ و گو تبدیل به گفت‌ و گو با دو زمان مختلف می‌ شود.

تجربه‌ های زندگی، مثل عینک بر ذهن ما نشسته‌ اند. کسی که هرگز درد فقر، مهاجرت، شکست عشقی یا بیماری را تجربه نکرده، شاید نتواند درد آن‌ ها را بفهمد، حتی اگر بخواهد.

گاهی هم درد ما، شبیه درد کسی است که با او حرف می‌ زنیم. اما به جای همدلی، او به دفاع برمی‌ خیزد، چون نمی‌ خواهد خاطره‌ ای که دفن کرده، دوباره زنده شود.

مغز انسان، طوری طراحی شده که درد را سریع‌ تر از درک، مدیریت می‌ کند. یعنی پیش از آن که بخواهد احساس کند، مکانیزم دفاعی‌ اش فعال می‌ شود: انکار، طعنه، نصیحت، شوخی یا بی‌ توجهی.

و این مکانیزم‌ ها همیشه آگاهانه نیستند. کسی که با خنده، حرف تو را بی‌ اهمیت جلوه می‌ دهد، شاید سال‌ هاست یاد گرفته که درد را فقط با خنده مهار کند، نه با گوش دادن.

گاهی هم، طرف مقابل اصلاً ظرفیت روانی کافی برای شنیدن ندارد. او آن‌ قدر درگیر رنج خودش است که حتی اگر بخواهد، گوش‌ هایش بسته‌ اند. نه برای تو، بلکه برای همه.

و تو، چون نمی‌ دانی پشت آن چهره‌ ی آرام، طوفانی در جریان است، فکر می‌ کنی که بی‌ تفاوت است یا سنگدل. در حالی که او فقط در حال زنده ماندن است، نه درک کردن.

درک نکردن همیشه نشانه‌ ی سردی نیست. گاهی نشانه‌ ی خستگی عاطفی است. نشانه‌ ی آن که کسی برای مدتی دیگر نمی‌ تواند پذیرای بار اضافی باشد، چون خودش هم خمیده شده است.

باورهای قالبی هم نقش بزرگی دارند. کسی که فکر می‌ کند «مرد نباید گریه کند» یا «زن‌ ها زیادی حساس‌ اند»، نمی‌ تواند گریه‌ ی مرد یا درد زن را جدی بگیرد، حتی اگر دلش بخواهد.

فرهنگ نیز در این میان دخالت دارد. در بعضی فرهنگ‌ ها، بیان احساسات نوعی ضعف محسوب می‌ شود. و در چنین فضایی، شنیدن درد دیگران نه تنها سخت، بلکه تهدیدآمیز هم می‌ شود.

زبان مشترک هم کافی نیست. دو نفر ممکن است از واژه‌ ی «ترس» استفاده کنند، اما یکی از ترس ترک شدن می‌ گوید و دیگری از ترس شکست کاری. و چون تعریف‌ ها فرق دارد، فهم هم اتفاق نمی‌ افتد.

گاهی وقت‌ ها، درک نکردن، فقط از عجله می‌ آید. کسی که ذهنش درگیر هزار مسئله است، برای شنیدن تو توقف نمی‌ کند. او از درون عجول است، نه از روی بی‌ اهمیتی.

و گاهی درک نمی‌ کند، چون اگر بپذیرد تو رنج داری، مجبور است چیزی را در رابطه تغییر دهد. و چون نمی‌ خواهد آن تغییر اتفاق بیفتد، ناخودآگاه درک را به تعویق می‌ اندازد.

و تو، میان تمام این‌ ها، فکر می‌ کنی که اشکال از توست. فکر می‌ کنی زیادی حرف زده‌ ای، زیادی احساساتی شده‌ ای، زیادی خواسته‌ ای فهمیده شوی. و این فکر، سمّی‌ ترین جمله‌ ای است که به جانت می‌ افتد.

همهٔ این‌ ها را نوشتم، چون بدانی که «نفهمیده شدن»، همیشه بی‌ مهری نیست. گاهی فقط ندانستن است، گاهی ترس است، گاهی زخم قدیمی. اما هیچ‌ کدام از آن‌ ها، درد تو را بی‌ ارزش نمی‌ کند.

درک نشدن، اتفاقی است که هر انسانی در زندگی بارها تجربه می‌ کند. اما اگر علت‌ های پنهان آن را بفهمیم، شاید کمتر خودمان را سرزنش کنیم و راه‌ های تازه‌ ای برای گفت‌ و گو پیدا کنیم.

فصل سوم: چطور می‌ شود تو را بفهمم؟

درک تو، آرزویی است انسانی، نه فقط اخلاقی. من می‌ خواهم بفهمم چه چیزی در دل توست، چون وقتی تو را می‌ فهمم، بخشی از خودم را نیز بهتر می‌ شناسم. اما این کار، تنها با گوش دادن به کلماتت ممکن نیست.

اولین گام برای فهمیدن، متوقف شدن است. باید از دویدن‌ های ذهنی بایستی، از پیش‌ فرض‌ ها فاصله بگیری، و ساکت‌ تر شوی. آدمی که مدام قضاوت می‌ کند، نمی‌ تواند بشنود.

سکوت، اولین ابزار فهم است. سکوتی که پر از حضور است، نه بی‌ تفاوتی. سکوتی که میان دو جمله نفس می‌ کشد و اجازه می‌ دهد معنا خودش را نشان دهد.

وقتی کسی با تو حرف می‌ زند، نشنو که چه می‌ گوید؛ حس کن چرا این‌ گونه می‌ گوید. از چه می‌ ترسد؟ چه چیزی پشت آن لحن خشمگین یا آن اشک خاموش نهفته است؟

سؤال پرسیدن، راه ورود به دنیای دیگری است. اما نه از روی کنجکاوی، بلکه از روی دلسوزی. بپرس: «می‌ خواهی بیشتر بگویی؟» نه این که «چرا این‌ قدر ناراحتی؟»

گوش دادن واقعی، یعنی آماده‌ باشی که حرف‌ های او، باورهای تو را به چالش بکشند. یعنی پذیرای آن باشی که ممکن است چیزهایی را ندانسته باشی، یا اشتباه فهمیده باشی.

یکی از تمرین‌ های ساده اما مؤثر، این است که هر بار که کسی چیزی به تو می‌ گوید، چند لحظه قبل از پاسخ، سکوت کنی. این سکوت، فضا را از واکنش‌ های دفاعی پاک می‌ کند.

همدلی، یعنی خودت را موقتاً فراموش کنی تا جای دیگری را حس کنی. یعنی به جای این که بگویی «من هم این حس را داشته‌ ام»، بگویی «می‌ خواهم بدانی که در کنارت هستم».

تکنیکی هست که نامش «آینه‌ ی عاطفی» است: وقتی کسی احساسش را بیان می‌ کند، آن را با جمله‌ ای مشابه، اما آرام‌ تر و بدون قضاوت بازتاب دهی. مثل: «فهمیدم که حس تنهایی خیلی شدیدی داری».

گاهی بهترین راه شنیدن، این است که حرف نزنی. نه برای این که چیزی نداری بگویی، بلکه چون حرف تو، شاید بار دل دیگری را سنگین‌ تر کند. فضای گوش دادن، از کلمات مهم‌ تر است.

درک واقعی، با دیدن آغاز می‌ شود، نه با شنیدن. چهره‌ ی کسی که غمگین است، نگاه کسی که خسته است، سکوتی که فریاد می‌ زند. تو باید ببینی پیش از آن که بشنوی.

آدم‌ ها با هم فرق دارند. پس سبک ابراز احساساتشان هم فرق دارد. کسی ممکن است با فریاد حرف بزند، دیگری با نجوا. وظیفهٔ تو این نیست که روششان را اصلاح کنی، بلکه معنای پشت آن را درک کنی.

یکی از موانع بزرگ درک، مقایسه است. این که بگویی: «من که بیشتر درد کشیدم و نگفتم». چنین جمله‌ هایی، دیوار می‌ سازند. درک، رقابت نیست. نردبانی است برای بالا رفتن به سوی دیگری.

اگر کسی به تو اعتماد کرد و درونش را نشان داد، باید بدانی که این، یک هدیه‌ ی کمیاب است. باید با تمام حضور، احترام و آرامش، پذیرای آن باشی.

تمرین خوبی هست: هر روز فقط ده دقیقه به کسی گوش بده، بدون این که قطعش کنی، نصیحتش کنی، یا حتی سعی کنی حالش را بهتر کنی. فقط باش، فقط بشنو.

درک دیگران، نیازمند درک خود است. اگر هنوز با احساساتت بیگانه‌ ای، با خشم و غم و ترست ناآشنایی، نمی‌ توانی آن‌ ها را در دیگری تشخیص دهی.

درک کردن، یک مهارت است که می‌ شود آموخت. درست مثل ساز زدن یا رانندگی. اما باید هر روز تمرینش کرد. باید با شکست‌ ها، سوءتفاهم‌ ها و تجربه‌ ها آن را صیقل داد.

اگر دیدی نمی‌ توانی کسی را بفهمی، نترس. از خودت بپرس: «چه چیزی در درون من مانع این فهم شده؟» شاید پاسخ در خاطره‌ ای قدیمی یا قضاوتی ناپیدا پنهان باشد.

درک، با نیت آغاز می‌ شود. نیت دیدن، شنیدن، لمس کردن. و اگر این نیت در تو زنده باشد، حتی اگر اشتباه هم بکنی، قلب‌ ها آن را احساس خواهند کرد.

و در پایان، یادت باشد: فهمیدن، یعنی عاشق‌ تر شدن. یعنی رفتن به عمق انسانی دیگر، بدون این که بخواهی او را تغییر دهی. فقط باشی، و گوش دهی، و بفهمی.

نتیجه‌ گیری

درک شدن، آرزوی مشترک همه‌ ی ماست؛ اما درک کردن، مسئولیت فراموش‌ شده‌ ی ماست. ما از کودکی یاد گرفتیم که برای شنیده شدن بجنگیم، اما هیچ‌ کس به ما یاد نداد که چطور شنونده‌ ای باشیم که می‌ تواند قلبی را نجات دهد.

این کتاب دعوتی بود برای بازگشت به ریشه‌ های رابطه: به حضور، به سکوت، به همدلی. به جای جست‌ وجوی پاسخ‌ های آماده، به ما نشان داد که راه فهمیدن، از دل خودمان آغاز می‌ شود. از جایی که با تمام ضعف‌ ها، دردها و محدودیت‌ هایمان، تصمیم می‌ گیریم انسانی‌ تر باشیم.

اگر امروز کسی را نمی‌ فهمی، به این معنا نیست که او غیرمنطقی است. شاید فقط زبانش فرق دارد. شاید زخمش قدیمی‌ تر از حد تصور توست. و اگر کسی تو را نفهمید، به این معنا نیست که حرفت بی‌ ارزش بود. شاید گوش‌ هایش پر بودند، شاید دلش زخمی بود.

در جهانی پر از حرف، شنیدن یک عمل انقلابی است. در دنیایی پر از سوءتفاهم، هر تلاشی برای درک، یک قدم به سمت صلح است. فهمیدن فقط کار روان‌ شناس‌ ها نیست، کار انسان‌ هایی است که می‌ خواهند نور بیشتری در دنیا پخش کنند.

به خودت قول بده: از امروز، با دل گوش بده. وقتی کسی حرف می‌ زند، صدای پشت صدایش را بشنو. لحن پشت جمله‌ اش را حس کن. سکوت‌ های بین کلماتش را بشنو. و مهم‌ تر از همه، قضاوت را به تعویق بینداز.

درک، هدیه‌ ای نیست که منتظرش بمانی تا از بیرون برسد. درک، مهارتی است که در دل تو خوابیده، و فقط منتظر است که بیدارش کنی. این بیداری، شاید نجات یک رابطه باشد. شاید نجات یک جان.

5 thoughts on “عدم درک متقابل | چرا همدیگر را نمی‌ فهمیم و چطور می‌ توانیم بشنویم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *