
کتاب دنده عقب: خاطرات پیر صد ساله به زبان طنز
نویسنده: وحید ذکاوتی
حق چاپ:
انتشار این کتاب برای همگان کاملا آزاد است . . . . . ولی برای کسانی که دلسوز ایرانِ عزیز هستند
مقدمه
ما مردمانی هستیم که حافظه تاریخی مان را یا در صندوقچه مادربزرگ گذاشتهایم یا پشت قاب عکس پدر بزرگ. هر بار که زمانه عوض شده، ما نه فقط از نو شروع کردهایم، بلکه ترجیح دادهایم وانمود کنیم هیچچیز قبلتر اتفاق نیفتاده. انگار تاریخ فقط یک جدول ضرب است که اگر بلد نباشی، فردا تقلب میکنی. در حالی که تاریخ، اگر به درستی دیده نشود، میشود همان تکرار ملالآوری که نسل به نسل، با لباس نو، همان اشتباهات قبلی را جشن میگیریم.
ما در این سرزمین، به جای عبرت گرفتن، بیشتر علاقهمند به تجربه مجدد رنجهایی هستیم که حتی نامشان هم خندهدار است. از انقلابهایی که به ضد خودشان تبدیل شدند، تا اصلاحاتی که پیش از کامل شدن، لغو شدند. از نسلهایی که با جان دادن آرزو ساختند، تا نسلهایی که با جان کندن، همان آرزوها را لگد زدند.
در ایران، تاریخ را نه با سند و منطق، بلکه با قلیان و قصه میفهمند. هر قهوهخانهای، موزهای شفاهیست پر از نسخههای موازی از یک اتفاق واحد. آینده را هم یا با فال قهوه تعیین میکنیم یا با یک خواب آشفته که کسی دیشب دیده و تعبیرش کرده به یک کابینه جدید. هیچکس نمیپرسد چرا تکرار میکنیم، فقط میپرسند این دفعه کدام چهره روی صحنه است.
جامعه ای که از تجربه نمیآموزد، مجبور میشود همیشه در حال امتحان دادن باشد. اما امتحانات ما نه پایان ترم دارد و نه نتیجه مشخص. فقط هی تکرار میشود، تا آنجا که دیگر فراموش میکنیم اصلاً چه سؤالی بود.
مضحکترین تراژدی در صد سال اخیر ایران، نه کودتا بوده، نه جنگ، نه انقلاب. بلکه این بوده که ملت، هر بار فکر کرده این بار دیگر میفهمد. هر بار با امید آمده، و با حسرت رفته. جالبتر اینکه هر نسل، به نسل قبل فحش داده که چرا اینطور کرد، و خودش با افتخار همان کار را با رنگ جدید تکرار کرده.
از انتخابات گرفته تا مهاجرت، از جنگ تا صلح، از توسعه تا عقبگرد، همیشه فکر کردهایم که این یکی دیگر فرق میکند، اما نه تنها فرق نکرده، بلکه عمیقتر هم شده. با اینحال، ما آدمهای ناامید نیستیم. برعکس، گاهی چنان امیدواریم که به جای پل ساختن از گذشته، آن را تخریب میکنیم که دوباره همان مسیر اشتباه را تجربه کنیم. انگار تجربه کردن، فقط وقتی ارزش دارد که با پوست و گوشتمان بسوزد.
این کتاب، یک کتاب تاریخ نیست. بلکه آینهایست که قرار است بخندیم، اما خندهای از سر فهمیدن، نه از روی فراموشی. این کتاب، تلاشیست برای دیدن آنچه نخواستیم ببینیم. از رویاهای نیمهکاره گرفته تا شعارهایی که وسط راه، کارکردشان عوض شد. از قهرمانهایی که قهر کردند تا قربانیهایی که هرگز صدایشان شنیده نشد. ما درباره ملتی حرف میزنیم که همزمان دنبال آزادی، نان، غرور، و اینترنت بدون فیلتر بود. و در نهایت نه تنها همه را نیمهکاره داشت، بلکه یاد نگرفت اولویت چیست.
اما این مقدمه، فقط یک دعوت است. دعوت به سفر در تونل زمان، با نور کم و سرعت بالا. جایی که تاریخ معکوس نمیشود، ولی شاید در این مسیر معکوس، چیزی پیدا کنیم که مستقیم باشد. چیزی که نه طنز تلخ باشد، نه تراژدی بیپایان. بلکه واقعیتی که اگرچه میخنداند، اما ما را به فکر وامیدارد. این سفر، به قصد تمسخر نیست، بلکه برای درک بهتر خودمان است.
شاید روزی برسد که وقتی کسی گفت:
«تاریخ را باید خواند»،
ما دیگر نگوییم: «وقت نکردم»،
بلکه بگوییم: «کاش زودتر میخواندم».
فصل اول: قاجار، ناصرالدین شاه و اولین سلفی تاریخ
ناصرالدین شاه قاجار را باید نه به عنوان یک پادشاه، بلکه به عنوان اولین سلبریتی تاریخ معاصر ایران شناخت. مردی که به جای اصلاح ساختار حکومتی، علاقه داشت ژست بگیرد، عکس بگیرد، و خودش را تحسین کند. او با دوربین عکاسیاش در دربار میچرخید و گاه ساعتها صرف میکرد تا بهترین نور را برای ثبت تصویری از سبیلش پیدا کند. وقتی مرد اول مملکت بیشتر دغدغه فرم کلاه و زاویه دوربین دارد تا حال مردم، طبیعیست که عدالت خانه به آرزویی بلند و محال تبدیل شود.
این پادشاه با ذوق کودکانهاش در ثبت چهرهها، از وزرا گرفته تا خواجهسرایان، گمان میکرد با عکس گرفتن از همه چیز، بر همه چیز نیز تسلط دارد. اما هیچگاه نفهمید که دوربین، مشکلات کشور را ثبت نمیکند، فقط آنها را قاب میگیرد. در زمانهای که اروپا در حال عبور از سنت به مدرنیته بود، ایران زیر سایه چتر سلطنتیای بود که حتی نمیدانست برای چه روزی باز شده است. ناصرالدین شاه آنقدر درگیر «ظاهر» بود که «واقعیت» برایش چیزی جز دکور صحنهای سلطنتی نبود.
رفتار او نمونه کامل حکومتیست که به جای حل مسأله، آن را قاب میگیرد. به جای درمان، نمایش میدهد. ملت ایران در دوران او نه با اصلاحات آشنا شد، نه با آگاهی. بلکه یاد گرفت ظاهر را مهمتر از باطن بداند. نتیجه این نگاه، فرهنگی شد که در آن تقلید از فرنگ، جای درک فرنگ را گرفت. لباسها تغییر کرد، اما تفکر تغییر نکرد. ناصرالدین شاه از سفرهای اروپایی خود، به جای آزادی بیان، فقط صندلی و چتر آفتابی سوغات آورد.
در حکومتی که تصمیمات بر اساس سلیقه پادشاه گرفته میشود، نه بر اساس نیاز مردم، توسعه فقط در آرشیو عکسها اتفاق میافتد. شاه از خودش عکس میگرفت، ملت از خودش سؤال.
چرا پیشرفت نمیکنیم؟
چرا از دنیا عقب ماندهایم؟
چرا فقط تماشا میکنیم؟
پاسخ ساده بود:
چون به جای ساختن، مشغول تماشای خودمان شده بودیم. پادشاه با دوربین سرگرم بود، ملت با فقر. یکی نور را تنظیم میکرد، دیگری نان را قسمت. یکی دنبال ترکیب رنگ بود، دیگری دنبال سایهای برای خواب.
او حتی وقتی با گلوله کشته شد، در لحظه آخر آرزوی گرفتن عکس از قاتل را داشت. انگار جانش نیز به اندازه یک تصویر، ارزش ثبت شدن داشت، نه زندگی شدن. این نگاه، ایران را برای سالها در یک سکون تاریخی فرو برد. نه انقلاب شد، نه اصلاح. فقط تصویر پشت تصویر. مردم به جای حرکت، در صف عکاسی باقی ماندند. و عجیب آنکه هرچه تصاویر بیشتر شد، هویت کمتر شد.
در زمان ناصرالدین شاه، ما یاد گرفتیم چگونه لباس فرنگی بپوشیم، بیآنکه بفهمیم فرنگی چگونه فکر میکند. و این شد آغازی بر تقلید بدون تفکر. اولین سلفی تاریخ ایران، نه فقط تصویری از صورت یک پادشاه، بلکه نمادی از کشوری بود که در آینه خودش گم شده بود. کشوری که به جای حرکت به سوی آینده، در قاب گذشته محبوس ماند. پادشاه با دوربینش دنیا را ثبت میکرد، اما هیچگاه خودش را بازخوانی نکرد.
فصل دوم: مشروطه، وقتی همه مشروط شدند جز مسئولین
مشروطه آغاز شد، نه از عمق تفکر سیاسی مردم، بلکه از عطش دیدن تغییری که نمیدانستند باید چه باشد. مردم خسته از ظلم، فقر، و استبداد، به یکباره در روزنامهها نامی دیدند که در آن امید موج میزد. عدالت. قانون. آزادی. سه واژه که بیشتر به شعار میمانست تا برنامه. مردم مشتاق، خواهان شدند. خواستن اما کافی نبود. چون نمیدانستند برای رسیدن به آنچه خواستهاند، باید چه کسی را تغییر دهند و چه چیزی را جایگزین کنند.
در بحبوحه اعتراضات، تجمعات، و شعارها، همه چیز شبیه یک بیداری بود، اما شبیه یک خوابگردی عمیق. مردم قانون را میخواستند اما نه آموزش دیده بودند تا آن را بفهمند، و نه تجربهاش را داشتند. کسانی که باید قانون را اجرا میکردند، همانهایی بودند که سالها بدون پاسخگویی فرمان میدادند. آنها هیچگاه نپذیرفتند که دیگر مشروط شدهاند. چون قدرت را امتیاز میدانستند نه مسئولیت. نتیجه، قانونی شد که فقط روی کاغذ نوشته شد و در عمل، همان روند قبلی ادامه یافت.
مجلس ایجاد شد. صندلیها چیده شد. بحثها آغاز شد. اما چیزی تغییر نکرد. چون ذهنها هنوز خودکامه بود، حتی اگر ساختار مشروطه شده بود. به جای پاسخگویی، مسئولان با واژههای سنگین، مردم را گیج کردند. به جای شفافیت، با تصویب قوانین پیچیده و غیرقابل اجرا، مشروطه را تبدیل به یک نمایش کردند. مردمی که در خیابان فریاد آزادی میزدند، در خانه هنوز از اربابشان میترسیدند. چون قدرت عوض نشده بود، فقط لباس نو پوشیده بود.
مشروطه قرار بود پایان استبداد باشد، اما شد آغاز تظاهر به دموکراسی. شد زایش طبقهای جدید که به ظاهر روشنفکر بود، اما به همان اندازه استبدادزده. کسانی که قانون را نوشتند، اما خود را فراتر از آن دیدند. کسانی که به نام مردم سخن گفتند، اما هرگز به مردم پاسخ ندادند. مشکل آنجا بود که ما تصور کردیم نوشتن قانون، یعنی اجرای آن. در حالی که بدون اراده، قانون فقط یک قطعه شعر بیوزن است.
نظام آموزشی ما هرگز آموزش نداد که مطالبهگری یعنی چه. هیچگاه نگفت حاکم باید پاسخ دهد، نه آنکه فقط حکومت کند. نتیجه آن شد که حتی بعد از مشروطه، مردم همچنان از مسئولین حساب میبردند، نه حساب میکشیدند. مردمی که میترسند، نمیتوانند آزاد باشند. حتی اگر قانون آزادی را تصویب کرده باشند. حتی اگر مجلس داشته باشند. حتی اگر قانون اساسی چاپ شده باشد.
مشروطه یک فرصت بود، اما فرصتی که درک نشد. جنبشی که قدرت مردم را نشان داد، اما بیجهت رها شد. چون ساختار ذهنی تغییر نکرد. چون جامعه به جای شفافسازی، به سرپوش گذاشتن عادت داشت. به جای ساختن آینده، همچنان درگیر حفظ گذشتهای پوسیده بود. با مشروطه ما قانونمند نشدیم، بلکه قانوننویس شدیم. و قانوننویس شدن بدون فرهنگ اجرای قانون، تنها یک شوخی تلخ است.
هنوز هم بسیاری گمان میکنند مشروطه موفق بود. چون ظواهر تغییر کرد. اما عمق ساختار همان ماند. چون هیچکس برای قدرتمند شدن مردم سرمایهگذاری نکرد. هیچکس نخواست مردم را تربیت کند که بدانند قانون برای همه است، نه فقط برای زیردستان. تا وقتی که قانون فقط ابزار حکومت است، نه محدودکننده قدرت آن، هیچ مشروطهای به معنای واقعیاش تحقق نمییابد.
آینده وقتی روشن میشود که گذشته درس داده باشد، نه تکرار. مشروطه فرصتی بود برای جهش، اما بهجای پرواز، زمینگیر شدیم. چون کسی آماده نبود. چون مسئولین نخواستند مشروط شوند، و مردم هم ندانستند چگونه آنها را مشروط کنند.
فصل سوم: رضاخان، بوتاکس تاریخ!
رضاخان محصول یک خلأ بود. خلأ امنیت، نظم، قدرت و اقتدار. کشور پس از مشروطه درگیر هرج و مرجی شده بود که هیچ برنامهای برای کنترل آن وجود نداشت. او وارد شد نه با شعارهای روشنفکری، نه با وعدههای آرمانی، بلکه با پوتین، اسلحه و نگاه نظامی. مردم خسته از بیثباتی، در او ناجی دیدند، اما کسی نپرسید نجات به چه قیمتی قرار است رقم بخورد. نظم آورد، اما نظمش بدون گفتگو بود. قانون آورد، اما قانونی که از بالا به پایین نازل میشد، نه از دل جامعه جوانه بزند.
اصلاحاتش برخاسته از تفکر نبود، از نگاه مهندسی بود. جامعه را مانند یک ماشین میدید که اگر قطعهای درست کار نمیکرد، باید تعویض میشد، نه تربیت. مدارس ساخت، اما با نگاهی اقتدارگرا. لباسها را تغییر داد، اما افکار را آزاد نگذاشت. مردم را به صف کرد، اما به انتخاب دعوت نکرد. ساختار فرهنگی را با قیچی سانسور برید و با سوزن زور وصله زد. او نمیخواست جامعه تغییر کند، بلکه میخواست جامعه طبق نقشهاش رفتار کند.
تمدن را مانند یک یونیفرم بر تن ملت پوشاند. اما هویت را فراموش کرد. ملت را مجبور کرد تا مدرن به نظر برسند، نه اینکه مدرن بیندیشند. این تفاوت، گمشده بزرگ آن دوران بود. نتیجهاش نسلی شد که در ظاهر شبیه اروپا شده بود، اما در عمق هنوز درگیر ترس، سانسور، و اطاعت کورکورانه بود. جامعهای که ظاهر تمدن را کپی کرده بود، اما روح تمدن را تجربه نکرده بود.
با رضاخان، قانون تعریف شد، اما نه بر اساس عدالت، بلکه بر اساس کنترل. هر مخالفتی تهدید بود. هر نقدی براندازی محسوب میشد. فضای اجتماعی مانند یک پادگان بزرگ اداره میشد. آموزش، رسانه، ادبیات و حتی نحوه پوشش تحت نظارت دائمی بود. جامعه به جای رشد، قالبریزی شد. به جای آزادی، تربیتشدگی اجباری جایگزین شد. نهال آزادی که در مشروطه کاشته شده بود، زیر بتن نظم رضاخانی دفن شد.
او کشور را از فروپاشی نجات داد، اما نپرسید ملت برای شکوفایی به چه نیاز دارد. از مسیر قدرت عبور کرد، نه از مسیر توسعه انسانی. اصلاحاتش بیشتر به آرایش یک چهره پیر میمانست تا درمان ریشهای. ساختن زیرساختها بدون ساختن ظرفیت اجتماعی، فقط ظاهر را نو میکند، نه باطن را. کشور مدرن شد، اما مردم فرصت مدرن شدن نیافتند. و آنگاه که پایههای زور لرزید، همه چیز فرو ریخت، چون چیزی درون مردم ساخته نشده بود که بماند.
مشکل آن نبود که رضاخان قدرتمند بود. مشکل آن بود که جامعه تضعیف شد. مردم به اطاعت عادت داده شدند، نه به مشارکت. وقتی مردم از تصمیمگیری کنار گذاشته شوند، یاد نمیگیرند چگونه آینده خود را بسازند. نتیجهاش جامعهای میشود که از نظم میترسد و از آزادی هم بیم دارد. نه به گذشته دلخوش است و نه به آینده امیدوار. سردرگمی، میراث نظامیگری بر بستر سیاست است.
با نگاهی عمیقتر، درمییابیم که بزرگترین اشتباه، تلاش برای پیادهسازی تمدن از طریق اجبار بود. تمدن باید از آگاهی عبور کند، از انتخاب، نه از اجبار. آموزش، آگاهسازی، مشارکت و مسئولیتپذیری چهار رکن هر تحول پایدار است. رضاخان اما به جای ساختن این چهار رکن، دیوار کشید. دیواری از اقتدار، اطاعت و سکوت. و هرچه پشت این دیوار ساخته شد، با رفتن او فرو ریخت. چون به مردم تعلق نداشت. چون از درون آنها نجوشیده بود.
اگر رضاخان نماد نظم بود، باید بپرسیم نظمی که در آن آزادی جایی نداشت، آیا نظم بود یا فقط سکوتی موقتی؟ آیا کشوری که در آن مردم فقط اجراکننده فرمانند، میتواند خود را صاحب تمدن بداند؟ قدرت اگر پاسخگو نباشد، توسعه هرگز به عدالت منتهی نخواهد شد. و توسعه بدون عدالت، فقط تزئین فقر و ظلم است.
فصل چهارم: پهلوی دوم، مدرنیته با طعم قرمه سبزی
پهلوی دوم با رؤیای پیشرفت قدم برداشت. میخواست ایران را به باشگاه کشورهای مدرن وارد کند، اما فراموش کرد که مدرنیته فقط وارد کردن تکنولوژی نیست، بلکه نیازمند رشد فکری، گسترش فرهنگ گفتگو و مشارکت مدنی است. او دستور داد دانشگاه تأسیس شود، اما فضای دانشگاهی را به جولانگاه ساواک بدل کرد. بیمارستان ساخت، اما پزشک را از خارج وارد کرد. کارخانه تأسیس شد، اما کارگر داخلی را آموزش نداد. خیابانها آسفالت شدند، اما ذهنها خاک خورده باقی ماندند. آنچه ساخته شد، بیشتر پوستهای بود از پیشرفت، نه جوهری از توسعه.
انقلاب سفید او را به عنوان نماد نوسازی معرفی کردند، اما جامعهای که هنوز در تبعیض، نابرابری و فقر ساختاری فرو رفته بود، این تغییرات را نه فرصت بلکه تحمیل احساس کرد. اصلاحات ارضی، زمین را از ارباب گرفت ولی آن را به دست دهقانی نداد که مهارت و ابزار بهره برداری داشته باشد. سوادآموزی اجباری شد، اما تفکر انتقادی هرگز اجازه ظهور نیافت. جامعه باید باسواد میبود، اما بیصداتر از همیشه. نتیجه، جامعهای شد که مینوشت ولی نمیتوانست نقد کند، میخواند ولی جرأت نداشت تحلیل کند.
مدرنیتهای که با وارد کردن کالا و ایده بدون بومی سازی همراه باشد، بیشتر شبیه یک آرایش سطحی است تا یک تغییر ریشهای. نسل جوانی که با موسیقی غربی، پوشش نو و آموزش فرنگی مواجه شد، خیلی زود دچار گسست هویتی گردید. میان ارزشهای سنتی خانواده و هجوم بی در و پیکر عناصر خارجی، هیچ پُل مفهومی برای پیوند یافت نشد. ریشهها قطع شد، اما شاخه های تازه هنوز جان نگرفته بودند. جوانی که روز را با فیلمهای آمریکایی آغاز میکرد و شب را با ترس از شنود ساواک به پایان میبرد، دیگر نه به گذشته تعلق داشت و نه امیدی به آینده داشت.
پهلوی دوم کشور را مانند یک صحنه تئاتر دید. نورپردازی خوب، صحنه زیبا، لباسهای بازیگران نو، اما نمایشنامهای که کسی برایش کف نمیزد. فاصله میان آنچه در تبلیغات نشان داده میشد و آنچه در کوچه ها و خانه ها میگذشت، هر روز بیشتر میشد. تلویزیون رنگی آمده بود، اما نان هنوز سهمیهای بود. برجها بالا میرفتند، اما پشت بام ها پناهگاه نیازمندان شده بود. واردات لوکس جریان داشت، اما روستاها در تاریکی مانده بودند. شکاف طبقاتی با سرعتی بیسابقه گسترش یافت، چون توسعه فقط برای عدهای خاص طراحی شده بود، نه برای عموم جامعه.
تمام پروژه های توسعه بدون حضور مردم و بدون پرسیدن نظر آنها برنامه ریزی شد. تصمیم گیری در بالا انجام میشد و به پایین ابلاغ میگشت. همین مسئله موجب شد که حتی موفقترین پروژه ها هم در ذهن جامعه به عنوان دیکته تلقی شود، نه دستاورد. اگر مردم در فرآیند توسعه شرکت نکنند، آن را از آن خود نمیدانند. احساس تعلق ایجاد نمیشود. جامعه نمیفهمد چرا تغییر اتفاق افتاده و به کجا قرار است برسد. وقتی یک ملت نداند کجاست، هر حرکتی برایش بی معنا خواهد بود، حتی اگر به سمت پیشرفت باشد.
ساختار سیاسی نیز تحمل تنوع صداها را نداشت. احزاب فرمایشی بودند، انتخابات نمایشی، و رسانه ها کنترل شده. هیچ پل ارتباطی واقعی میان مردم و حاکمیت وجود نداشت. این شکاف نهایتاً منجر به فروپاشی اعتماد عمومی شد. حتی بسیاری از آنهایی که از مزایای توسعه بهره مند بودند، به دلیل سرکوب آزادی بیان و تحقیر شعور جمعی، از مسیر جدا شدند. جامعه به نقطهای رسید که دیگر تغییر آرام را ممکن نمیدید. و وقتی تغییر تدریجی مسدود شود، انقلاب ناگهانی به تنها راه باقی مانده بدل می شود.
پهلوی دوم کشور را پیش برد، اما مردم را با خود همراه نکرد. توسعهای که فقط بر پایه سرمایه، تکنولوژی و ظاهر بنا شود، بدون بستر فرهنگی و اجتماعی، نمیتواند پایدار بماند. اگر قطار توسعه بدون مردم حرکت کند، در نهایت باید انتظار داشت که مردم بر روی ریل آن ایستاده و مسیر را متوقف کنند. و این همان چیزی بود که در پایان آن دوره اتفاق افتاد.
فصل پنجم: انقلاب، همه برای هیچ
انقلاب ها وقتی شکل میگیرند که امید در دلها پررنگ شود، اما مسیر روشن نباشد. در ایران، این واقعیت به وضوح دیده شد. همه خواستند تغییر کنند، اما هیچکس دقیقاً نمیدانست به کجا میرود و چرا. هر گروهی هدفی متفاوت داشت، اما آنچه باقی ماند، صفهای بیپایان بود، صفی که نماد آشفتگی و سردرگمی شد. صف کوپن، صف نان، صف بنزین، صفی که نه فقط برای کالا، بلکه برای فرصت، عدالت و حتی زندگی بود.
انقلاب وقتی شروع شد که مردم تصمیم گرفتند دیگر تحمل نکنند. اما همان تحمل نکردن، به جنگ قدرت میان گروههای مختلف بدل شد. هرکس نسخه خودش را پیچید و به نام عدالت، آزادی یا دین، خواست قدرت را قبضه کند. فراموش شد که انقلاب یعنی تغییر ساختار، نه فقط تغییر افرادی که در آن ساختار حضور دارند. نتیجه شد جایگزینی استبداد با استبداد دیگر، فقط با رنگ و رو و شعارهای متفاوت.
در این برهه، صفها نه فقط برای کالاهای کمیاب بودند بلکه صف انتظار برای آینده بهتر هم بود. اما آیندهای که وعده داده شده بود هیچگاه نیامد. مردم درگیر بوروکراسی پیچیده، محدودیت های شدید اقتصادی و تحریم های بیرحمانه شدند. آنچه باید تحول باشد، بدل شد به یک مارپیچ فرساینده از مشکلات بیپایان. این شرایط درس بزرگی برای هر جامعهای است که نمیتوان فقط با تغییر رهبران، مشکلات بنیادین را حل کرد.
شاید بزرگترین تراژدی انقلاب این بود که صدای مردم شنیده نشد. کسانی که باید نماینده واقعی مردم باشند، به جای خدمت، به دنبال قدرت بودند. وقتی این اتفاق افتاد، امید کمکم جای خود را به ناامیدی داد. و ناامیدی، مادر تمامی دردهاست که شکاف ها را عمیقتر و صف ها را طولانیتر میکند. اما باید بدانیم که هر ناامیدی، نقطه شروعی است برای بازسازی. هر صفی، فرصتی است برای فهمیدن ارزش صبر و ایستادگی.
انقلاب نشان داد که بدون برنامه ریزی دقیق، بدون نقشه راه و بدون مشارکت واقعی مردم، حتی بزرگترین حرکت های جمعی هم میتوانند به بیراهه بروند. آنچه اهمیت دارد نه فقط خواستن تغییر، بلکه درک دقیق از چگونگی ایجاد تغییر است. تغییر باید از دل ساختارها و با همراهی همه اقشار جامعه باشد تا پایدار بماند. صفها یادآور این حقیقت تلخاند که انقلاب اگر به درستی هدایت نشود، فقط میتواند به بینظمی منجر شود.
اما امید همچنان باقی است. هر نسلی که از این تجربه درس بگیرد، میتواند سازنده آیندهای بهتر باشد. صفها پایان راه نیستند، بلکه یادآوری ضرورت اتحاد، آگاهی و مسئولیت پذیریاند. آنچه امروز در پس هر صف شکل میگیرد، نیروی محرکه فردا است. فردایی که باید با تصمیمهای آگاهانه، همکاری جمعی و احترام به حقوق همگان ساخته شود. انقلاب واقعی وقتی اتفاق میافتد که همه بدانند هدف نه فقط تغییر ظاهر، بلکه ساختن آیندهای پایدار است.
فصل ششم: جنگ، وقتی زندگی صحنه نبرد شد
وقتی هنوز انقلاب جا نیفتاده بود و آدمها نمیدانستند با آزادی چه کار باید بکنند، ناگهان خبر رسید که دشمن از مرز گذشته است. انگار تاریخ تصمیم گرفته بود که فرصت نفس کشیدن ندهد. ملت هنوز درگیر کوپن و شعار و پیدا کردن مسیر جدید زندگی بودند که ناگهان همه چیز تبدیل شد به خاکریز و خمپاره و پناهگاه های زیرزمینی. جنگ وارد شد، بدون دعوت نامه، بی آنکه کسی آمادگی ذهنی داشته باشد.
طنز تلخ ماجرا آنجا بود که نسل تازه از انقلاب بیرون آمده، به جای ساختن، مجبور شد بجنگد. با دستان خالی، با چفیه و دمپایی، با دل های پر و سفره های خالی. جبهه شد محل آموزش سریع بلوغ اجباری. یک روز نوجوان، فردایش قهرمان ملی. در خانه، نان نبود، در میدان، جان نبود. و هیچ کس دقیقاً نمیدانست در ازای این جان دادن ها، چه چیز قرار است به دست بیاید. فقط میدانستند که باید بجنگند، چون نگفتن، یعنی خیانت.
در پشت جبهه، همه چیز سهمیه بندی بود. شیر خشک، بنزین، صابون، حتی امید. صف دارو، صف نان، صف گاز، و گاهی صف تابوت. مادرها هر شب با دلهره میخوابیدند و صبح با بغض بیدار میشدند. پدرها سکوت کرده بودند و در چهره شان چیزی بود که بچه ها نمیفهمیدند، اما احساسش میکردند. مدرسه ها پر بود از جملات حماسی، اما کلاس ها پر از صندلی های خالی. آنهایی که به جبهه رفته بودند، دیگر هیچ وقت مثل قبل برنگشتند، حتی اگر سالم برگشته بودند.
نسلی که به جای بازی، مین روبی یاد گرفت. به جای مشق شب، نماز شب نوشت. به جای دوچرخه، آرپی جی به دوش کشید. و وقتی برگشت، دید که دیگر کسی یادش نیست. نه کوپن ها حذف شده اند، نه صف ها کوتاه تر. حتی کسانی که در خانه مانده بودند، گاهی سهم بیشتری گرفتند. تاریخ، مثل همیشه، با مداد نوشته شده بود و فقط بعضی ها اجازه داشتند پاک کن به دست بگیرند.
نسل بعدی اما داستان ها را از نوارهای VHS شنید. از فیلم هایی که بیشتر شبیه نمایش های مدرسه ای بودند. قهرمان هایی که همیشه تیر به آن ها نمی خورد، همیشه در لحظه آخر می رسیدند، و همیشه یک شعار آماده داشتند. آن نسل، جنگ را از پشت صحنه دید، با آهنگ های حماسی، با صدای راوی و تصویر آهسته. درد واقعی را حس نکرد، اما از نتیجه اش، سال ها چشید.
ما در کشوری زندگی کردیم که در آن جنگ فقط جبهه نداشت، بلکه تا آشپزخانه های مردم کشیده شد. کمبود فقط در توپ و تانک نبود، در شیشه شیر هم بود. مادران باید بین غذا دادن به بچه هایشان و فرستادن آن ها به بسیج تصمیم می گرفتند. پدران باید بین سکوت و شعار انتخاب می کردند. و هر انتخاب، قیمتی داشت.
جنگ، مثل مهمانی ناخواندهای بود که وقتی رفت، همه چیز را به هم ریخته بود. خانه ها سوخته، آدم ها شکسته، و خاطرات ترک خورده. اما عجیب آنکه کسی حق نداشت شک کند. شک مساوی بود با بی ایمانی. فقط باید می پذیرفتی که این جنگ، بخشی از تقدیر بوده. سوال نپرس، فقط شکر کن.
حالا سال ها گذشته. آدم های جدید آمده اند که از جنگ فقط یک تاریخ امتحانی بلدند. یک روز تعطیل رسمی، یک فیلم تلویزیونی، یک صدا در آرشیو. آن ها نمیدانند جنگ چه بویی داشت، اما اثراتش را در قیمت ها، در نگاه ها، در اضطراب های موروثی احساس میکنند.
طنز بزرگ ماجرا این است که نسلی با جان ساخت، نسلی دیگر با خاطره اش نان خورد، و نسل بعد هم شاید فقط با هشتگ ها یادش کند. و در میان این همه، آن ها که بیشتر از همه جنگیدند، کمتر دیده شدند. چون همیشه قهرمان واقعی، جایی در سکوت میماند، دور از قاب دوربین، بی هیچ تقدیرنامهای.
فصل هفتم: سازندگی با طعم سیمان
بعد از آن همه انفجار، نوبت ساختن رسید. ملت با دستان تاول زده و اعصاب داغان، آستین بالا زدند تا دوباره بنا کنند. اما انگار کسی نقشه را اشتباهی خوانده بود. سازندگی شروع شد، اما به جای خانه، اول رابطه ها ساخته شد. از آن نوع رابطه هایی که پایه شان روی میز نهارخوری یک مدیر شکل میگیرد، نه روی صداقت و لیاقت.
خیلی ها فکر میکردند اگر ساختمان بسازند، کشور هم ساخته میشود. پس همه جا را پر کردند از سازه های عجیب با ستون های کج و سقف های مشکوک. شهر تبدیل شد به موزه ای از معماری های تجربی. هر کسی با یک مقدار پول، چند متر زمین، و یک ژن مهندسی مادرزادی، دست به ساختن زد. اما کمتر کسی میدانست ساختن یعنی نظارت، نظم، نقشه کشی. آن چه ساخته شد، بیشتر به یک نمایش خیالی شباهت داشت تا تمدن.
اصلاحات اقتصادی هم وارد صحنه شد، با لبخند ژورنالیستی و تیترهای امیدبخش. اما اجرای آن اصلاحات چیزی بود شبیه عمل جراحی قلب باز توسط شاگرد آشپز. نتیجه اش هم قلبی بود که اگرچه هنوز میزد، اما هر لحظه امکان ایست داشت. خصوصی سازی شروع شد، اما بیشتر شبیه خصوصی خوری بود. کارخانه ها دست کسانی افتاد که بلد نبودند پیچ را از مهره تشخیص بدهند، ولی در تشخیص فرصت ها، استاد بودند.
عده ای با رانت ساختند، عده ای با تلاش سوختند، و عده ای دیگر فقط تماشا کردند. بوروکراسی پیچیده تر شد، سیستم اداری تبدیل به هزارتوی بی منطق شد و سازندگی در آن گم شد. وقتی مجوز گرفتن از ساختن خود ساختمان سخت تر شد، معلوم بود که مسیر اشتباهی در حال طی شدن است.
جوان ها به جای مهارت، مدرک خریدند. بازار پر شد از فوق لیسانس هایی که پیچ گوشتی را با قلم مقایسه میکردند و انتظار داشتند برای هر کلمه شان، حقوق ماهانه ای در حد یک مدیرکل دریافت کنند. آموزش ها روی کاغذ زیبا بودند، اما روی زمین ترک برداشتند. چون در عمل، سازندگی با وام های بانکی بدون بهره آغاز نمیشود، بلکه با باور، تخصص و تعهد شروع میشود.
طنز ماجرا آن بود که برخی ها هنوز مشغول پخش نوارهای انگیزشی بودند، در حالی که آسانسورهای برج ها سقوط میکردند و مهندس ناظر در سفر تفریحی بود. مدیریت، تبدیل شد به یک واژه تزئینی که در کارت های ویزیت خوش مینشست اما در عمل گم شده بود.
در همان سال ها که ساخت و ساز به اوج رسید، مردم شروع کردند به ساختن نقشه های خودشان. یکی با ارتباط، دیگری با تبلیغات، و سومی با چند تماس تلفنی کلیدی. شغل ها خلق شدند، نه از دل نیاز بازار، بلکه از دل جلسات شبانه با آدم های پشت پرده. سازندگی به جای آن که اقتصاد را توسعه بدهد، به ابزاری برای نمایش تبدیل شد.
ساختمان هایی که هیچ وقت ساکن واقعی ندیدند. کارخانه هایی که ماشین آلات شان فقط برای عکس برداری روشن شدند. پروژه هایی که تنها در اخبار رشد کردند. و در میان این بازی ها، آن هایی که واقعاً میخواستند بسازند، یا له شدند یا فرسوده برگشتند.
طنز تلخ این دوره این بود که به جای ساختن پایه، فقط سقف را رنگ میکردیم. آدم ها به جای اندیشه ورزی، ظاهر سازی میکردند. جلسات به جای حل مشکل، مشکل ساز شدند. و در نهایت آن چه باقی ماند، شهری پر از ساختمان های خالی، آدم های پر از مدرک و دل های خالی از انگیزه بود.
اما هنوز یک امید باقی ماند. اینکه اگر روزی سازندگی را از «ویلا» به «فکر» منتقل کنیم، شاید بتوانیم روی ستون هایی محکم تر بنا کنیم. ستون هایی از عقل، وجدان، و کار واقعی. ساختن یعنی شناخت، نه فقط بتن. یعنی برنامه، نه فقط پارتی. و آن وقت شاید بشود روی این خاک، چیزی ساخت که بماند، نه فقط فرو نریزد.
فصل هشتم: اصلاحات، وقتی هر کس اصلاح خودش را داشت
اصلاحات آمد، نه با هیاهو، بلکه با یک لبخند نصفه نیمه و وعده هایی که از دور شبیه تغییر بودند و از نزدیک بوی عطر مدیر قبلی را میدادند. جوان ها خوشحال بودند، چون فکر میکردند قرار است دست بزنند به ساختارها، اما واقعیت این بود که فقط جای میزها عوض شد، نه صاحبانشان. پیرمردها با لبخندهای خاک گرفته تایید کردند که این هم یکی دیگر از همان چرخه هاست. فقط با رنگی جدید و فونتی کمی مدرن تر.
مطبوعات آزادتر شدند، آن قدر که بتوانند راحت تر توقیف شوند. روزنامه نگارها از نوشتن نمیترسیدند، اما از چاپ شدن مطالبشان کابوس داشتند. کاریکاتورها برگشتند با لبخند، اما لبخندشان بیشتر از آن که مخاطب را بخنداند، مدیرکل را عصبی میکرد. آزادی بیان شبیه آدامسی شد که همه آن را میخواستند، اما کسی نمیدانست کی جویده شده و چندبار برگشته به جیب صاحب قبلی.
همه از اصلاح حرف میزدند، اما هر کسی اصلاح خودش را میخواست. یکی به دنبال اصلاح قیمت ها بود چون نرخ گوشت را با حقوق خودش قاطی کرده بود. دیگری به دنبال اصلاح فرهنگ بود، چون فکر میکرد آهنگ های جدید باعث ریزش موهایش شده. هر کدام دستی بر آتش داشتند، ولی معلوم نبود آتش برای پختن است یا سوزاندن.
مجلس پر شد از متخصصان اصلاح، بدون سابقه ای در اصلاح. هر روز طرح هایی مطرح میشد که انگار از دل یک کلاس انشا بیرون آمده. واژه های «شفاف سازی»، «مردم محور»، و «تحول بنیادین» مثل چاشنی غذا روی همه سخنرانی ها پاشیده میشد، بی آن که کسی بداند اصل غذا چیست.
اصلاحات اقتصادی هم خودش داستانی جداگانه بود. قرار بود سفره ها بزرگ تر شود، اما فقط لیست اقلام حذف شده روی سفره طولانی تر شد. برنامه ریزان قول دادند بازار را آزاد کنند، و آزادش کردند، آن قدر که دیگر هیچ قاعده ای آن را محدود نکرد. سرمایه دارها پرواز کردند و مردم عادی دنبال کوپن دویدند. انگار اصلاحات آمده بود تا تفاوتها را واضح تر کند، نه کمتر.
در دانشگاه ها، اصلاحات فرهنگی با تغییر منابع درسی شروع شد. کتاب ها عوض شدند، اما تفکر همان ماند. استادها با همان سوال های قدیمی، به امتحانات جدید لبخند زدند. دانشجوها فهمیدند که اصلاحات فقط جلد کتاب ها را براق تر کرده، ولی هنوز جزوه ها را از ترم های قبلی کپی میکردند.
در ادارات، فرآیند اصلاح شبیه نمایشهای نور و صدا شد. جلسات انگیزشی، بنرهای رنگارنگ، و چایهایی که فقط برای مدیرها شیرین بودند. اصلاح ساختار اداری بیشتر به تعویض پلاک روی میزها شباهت داشت تا تغییر در فرآیندها. کارمندها فهمیدند که تنها چیزی که تغییر کرده، شماره پرونده شان است.
طنز ماجرا آن جا بود که مردم با وجود تمام این بازی ها، هنوز امیدوار بودند. چون در کشوری که خنده ها تلخ شدهاند، امید بزرگ ترین دارایی است. حتی اگر هر بار از روی آن عبور کنند، باز هم بلند میشود. مردم یاد گرفته بودند که اصلاحات فقط یک کلمه است، اما اگر دست از تلاش بردارند، حتی همان کلمه هم حذف خواهد شد.
در نهایت، اصلاحات به یک خاطره تبدیل شد. مثل یک میهمانی که همه به آن دعوت شدند، ولی فقط میزبان غذا خورد. مردمی که منتظر بودند، کم کم فهمیدند باید خودشان دست به کار شوند. چون اصلاح واقعی، از بالا نمیآید. از درون شروع میشود. از لحظه ای که یکی از ما تصمیم میگیرد به جای غر زدن، قدمی بردارد، حتی اگر آن قدم فقط بستن شیر آبی باشد که میچکد.
طنز تلخ این بود که آن چه تغییر نکرده بود، همان چیزی بود که بیشترین نیاز به تغییر داشت. اما شیرینی ماجرا هم در همین بود که هنوز کسانی بودند که باور داشتند میشود چیزهایی را ساخت، حتی با مصالحی که دیگران دور ریختهاند. این همان نقطه ای است که اصلاحات باید از آن شروع شود، نه از تریبون، بلکه از آینه.
فصل نهم: دهه هشتاد، دهه جو گیری دیجیتال
موبایل آمد، اما کسی یادش نماند که تلفن فقط برای حرف زدن نیست، برای فکر کردن هم باید جا باز کند. جوان ها با شور و شوق دکمه ها را فشار میدادند، اما کسی به دکمه های مغز فشار نمیآورد. هر کسی که میتوانست یک عکس تار با قاب قلبی بفرستد، خود را پیامبر تکنولوژی میدانست. بلوتوث تبدیل شد به معجزه ای که بیشتر از آن که دانش را منتقل کند، فاجعه های بصری پخش میکرد.
نسل قدیمی با سیم تلفن گیر میدادند، نسل جدید با وای فای قطع رابطه میکردند. عشق ها از پیامک شروع میشد و با تأخیر در تیک آبی واتساپ تمام میشد. اپلیکیشن ها آمدند تا آدم ها را به هم نزدیک کنند، اما کاری کردند که نزدیک ترین فرد به انسان، خودش شد. تنهایی دیجیتالی نه صدا دارد، نه آغوش، فقط یک صفحه روشن دارد که در آن همه وانمود میکنند شادند.
دهه هشتادی ها خود را سوپرمن های تکنولوژی میدانستند، اما تنها قدرتشان در انتخاب فیلتر درست برای عکس صبحگاهیشان بود. هوش مصنوعی هنوز نیامده بود، اما حماقت طبیعی در اوج خودش بود. همه در گروه های مجازی دنبال مفهوم واقعی بودند، اما کسی حوصله خواندن پیام های بالاتر از دو خط را نداشت. صبر جای خودش را به اسکرول داد و مکث ها جای خودشان را به نوتیفیکیشن.
جوانی شده بود ترکیبی از شارژ کم، اینترنت ضعیف و رابطه های پر از سوء تفاهم. هر کسی که بلد بود یک ویدئو را کراپ کند، خودش را تدوین گر مینامید و هر کسی که یک جمله انگیزشی پست میکرد، خود را روان شناس نسل جدید میدانست. جو گیری دیجیتال، مثل یک موج بود، اما کسی بلد نبود شنا کند. همه فقط سوار تیوپ شده بودند و با اولین طوفان حذف شدند.
مدرسه ها هم جا نماندند. معلم ها هنوز با تخته و گچ سر و کله میزدند، در حالی که شاگردها با چت های گروهی امتحان میدادند. گوشی ها تبدیل به جزوه های الکترونیک شدند، اما هیچ کس با آن ها چیزی یاد نگرفت. چون ذهن ها عادت کرده بودند هر سوالی را گوگل کنند، نه اینکه تلاش کنند بفهمند. سواد دیگر از کتاب نمیآمد، از حافظه کش موبایل ها میآمد.
در همین هیاهوی مجازی، خانواده ها فکر کردند بچه هایشان در خانه اند، در امان اند، اما واقعیت این بود که آنها در هزار اتاق مجازی پرسه میزدند که هیچ در و پیکری نداشت. نصیحت ها قدیمی شدند، چون کسی دیگر وقت گوش دادن نداشت. فقط کافی بود پدر یا مادر شروع به حرف زدن کنند تا جوان، هندزفری را آرام وارد گوشش کند و با لبخند بگوید «دارم گوش میدم».
رسانه ها هم به بازی آمدند. تصویرسازی از موفقیت، محدود شد به تعداد لایک ها. آدم ها یاد گرفتند اگر دیده نشوند، وجود ندارند. پس برای دیده شدن، هر کاری مجاز بود. مرزها پاک شد. نه اخلاقی باقی ماند، نه اصالتی. فقط موجی از محتواهای بی معنا که مخاطب را سرگرم میکرد، اما چیزی درونش نمیگذاشت. گوشی ها پر شدند، اما مغزها خالی ماندند.
دهه جو گیری دیجیتال، دهه ای بود که همه به دنبال سریع تر شدن بودند، اما هیچ کس نپرسید به کجا. حتی جمله های عاشقانه هم خلاصه شدند. دیگر کسی حوصله نامه های عاشقانه را نداشت، فقط یک ایموجی قلب کافی بود تا فکر کنی دوستت دارند. اما همان شب با یک استوری جدید، آن قلب هم بی ارزش میشد. وفاداری تبدیل شد به واژه ای که فقط در لغت نامه ها باقی ماند.
اما با همه این ها، این دهه یادمان داد که انسان اگر قرار باشد غرق شود، حتی در فضای مجازی هم خواهد شد. ولی همان جا، کسانی هم بودند که از دل همین بلبشو، یاد گرفتند چطور از ابزار استفاده کنند، نه اینکه ابزار آن ها را استفاده کند. کسانی بودند که فهمیدند گوشی می تواند یک در باشد، اما نمی تواند خانه باشد. اینها همان هایی بودند که به جای لایک گرفتن، به دنبال معنا ساختن رفتند.
درس این دهه ساده بود: تکنولوژی آمده تا زندگی را راحت تر کند، نه پیچیده تر. ولی فقط آنهایی که به خودشان فرصت اندیشیدن دادند، توانستند مسیر درست را پیدا کنند. بقیه هنوز هم بین اعلان ها گم شدهاند و فکر می کنند اگر گوشی را خاموش کنند، زندگی هم خاموش میشود.
فصل دهم: دهه نود، گم شده در واقعیت موازی
اینترنت پر سرعت شد، اما آدم ها همچنان با عقل کم سرعت زندگی کردند. نسل نودی ها با وای فای به دنیا آمدند و با نوتیفیکیشن بزرگ شدند. بچه ها به جای شنیدن صدای لالایی، با صدای اعلان اینستاگرام خوابشان میبرد. دیگر کسی به پنجره نگاه نمیکرد، چون صفحه گوشی پنجره ای وسیع تر نشان میداد، البته پنجره ای به سمت توهم.
مردم در اینستاگرام صبحانه میخوردند، ناهار را با تیک تاک میزدند و شام را با استوری های ادای خوشبختی بالا میآوردند. در دنیای واقعی، قسط ها داشت فشار میآورد، ولی در کپشن ها فقط انگیزه و موفقیت بود. یک لیوان قهوه سرد با زاویه درست و نور مناسب می شد نماد آرامش، در حالی که پشت همان قاب، ظرف ها تلنبار شده بود و بدهی ها یادآوری میکردند که واقعیت هنوز فیلتر ندارد.
فالوئر از همسر مهم تر شد، چون همسر نمی توانست آمار لایک را بالا ببرد. رابطه ها دیگر با چشم ها شروع نمی شدند، با دایرکت و ریپلای استوری شروع می شدند و با سین شدن بی پاسخ تمام. خانواده ها دور هم بودند، اما هر کدام در یک صفحه جداگانه غرق. کودکی به جای بازی، با حلقه های رنگی استوری ها سرگرم می شد و نوجوانی با اسکرول رشد می کرد، اما هیچ چیز از خودش رشد نمی کرد.
هر کس که بلد بود یک ویدئو تدوین کند، خودش را کارگردان می دانست. هر کسی که یک جمله انگلیسی بلد بود، کوچ موفقیت می شد. شغل ها به جای تخصص با اعتماد به نفس ساخته می شدند. دانش جای خودش را به اعتماد به ظاهر داد. واقعیت جایی نداشت، چون فیلترها جذاب تر بودند. حتی حقیقت هم باید روتوش میشد تا دیده شود.
این دهه پر بود از آدم هایی که بیشتر از اینکه زندگی کنند، پست می کردند. در جلسات روان شناسی شرکت می کردند تا عکس بگیرند و در کپشن بنویسند «در مسیر رشد»، در حالی که هنوز بلد نبودند چرا از بوق ماشین هم عصبانی می شوند. تصویر مهم تر از حس شد، ظاهر مهم تر از باطن و مهم تر از همه، این بود که آدم ها فکر می کردند اگر دیده شوند، حتما مهم اند.
با اینترنت پر سرعت، اطلاعات زیاد شد اما درک پایین تر رفت. هر کسی یک جمله را کوپی می کرد و با فونت خاص منتشر می کرد، و بعد خودش را دانا می دانست. دانشجویی دیگر سر کلاس نمی رفت، چون می توانست جزوه استاد را در یوتیوب با صدای بهتر پیدا کند. اما مشکل این نبود، مشکل این بود که هیچ وقت پخش نمی کرد.
آدم ها با دو انگشت تایپ می کردند و با یک انگشت قضاوت. به جای اینکه گوش بدهند، اسکرین شات می گرفتند و ذخیره می کردند. گفت و گو جایش را به استوری ها داد، ارتباط واقعی با ایموجی ها جایگزین شد. دیگر کسی گریه واقعی نمی دید، فقط صدای آهنگ های غمگین روی تصاویر شاد شنیده می شد. تضاد به اوج رسیده بود.
بزرگ ترها با ترس به دنیای مجازی نگاه می کردند، چون نمی دانستند این همه ارتباط، چرا این همه تنهایی تولید کرده. جوان ها با موبایل های هوشمندشان در کوچه هایی راه می رفتند که اسمشان را فقط در گوگل مپ بلد بودند. هیچ کس نمی دانست کی واقعیت را گم کرده، اما همه مطمئن بودند آن چه می بینند، چیزی نیست که باید باشد.
آینده ای که باید روشن می بود، پشت صفحه هایی تار و گرم نشدنی پنهان شده بود. جوان ها دیگر رؤیا نمی ساختند، فقط سعی می کردند مثل بقیه رؤیا به نظر برسند. چهره ها شبیه هم شده بود، نه از زیبایی، از الگوبرداری بی وقفه. آرزوها در قالب فیلتر انتخاب می شدند، و شخصیت ها در قالب کپشن شکل می گرفتند.
در میان همه این ها، کسانی بودند که هنوز سعی می کردند واقعی بمانند. سخت ترین کار این بود که خودت باشی در دنیایی که همه می خواستند شبیه چیزی باشند که نیستند. آدم هایی بودند که فهمیدند هیچ فیلتر و افکتی نمی تواند جای حقیقت را بگیرد. آن ها یاد گرفتند که تکنولوژی باید ابزار باشد، نه ارباب. و این درس دهه نود بود: سرعت مهم نیست اگر مقصد اشتباه باشد.
فصل یازدهم: مهاجرت، وقتی همه می خواستند فقط بروند
مهاجرت دیگر انتخاب نبود، تبدیل شده بود به مد. هر کس نمی رفت، باید توضیح می داد چرا نرفته. انگار مانده ها متهم بودند، نه رفته ها. موجی از رفتن همه چیز را درنوردید. اول مغزها رفتند، بعد کلیه ها، در نهایت هم نوبت به روح ها رسید. آدم ها از جایی می رفتند که خودش هنوز نمی دانست از چی باید فرار کرد. یک دویدن بی هدف، یک پرواز کور، فقط برای اینکه اینجا نباشند.
آژانس های مسافرتی دیگر فقط بلیط نمی فروختند، امید می فروختند. ویزا گرفتن شبیه دریافت نشان شجاعت شده بود. در صف سفارت، کسی نمی پرسید به کجا، فقط می پرسید «گرفتی؟» فرقی نمی کرد مقصد کجاست، مهم این بود که خروج ثبت شود. کشورها تبدیل شدند به اسم هایی که با یک استوری می شد افتخار کرد: فلان کشور رسیدم، موفق شدم، به آزادی رسیدم، حالا اینکه آزادی در ۲۰ متر خوابگاه بود، مهم نبود.
عده ای رفتند و هرگز نرسیدند. بعضی ها در مرزها ماندند، بعضی ها وسط دریا. بعضی ها با چشم هایشان بدرقه شدند، اما بدون کفش برگشتند. وعده های بزرگ، چمدان های پر، قلب های خالی. در آن سو هم خبری از فرش قرمز نبود. تازه بازی شروع می شد: زبان بلد نیستی؟ مدرک ها به درد نمی خورند؟ اینجا کسی تو را نمی شناسد؟ بله، به دنیای واقعی مهاجرت خوش آمدی.
طنز تلخ آنجا بود که بسیاری از مهاجران وقتی به مقصد رسیدند، تازه فهمیدند که آن جا هم از دست خودشان باید فرار کنند. اما دیگر دیر شده بود. در کشور مبدا، «آینده ای وجود ندارد» و در کشور مقصد، «حال وجود ندارد». زندگی معلق ماند بین دو فرودگاه، بین دو جمله، بین دو فرهنگ که هیچ کدام آدم را کامل نمی پذیرفتند.
عده ای برای رفتن کلیه فروختند. بعضی ها برای رفتن ازدواج کردند. بعضی ها برای رفتن طلاق گرفتند. هر کاری که تا دیروز گناه شمرده می شد، امروز یک روش مشروع برای مهاجرت بود. ارزش ها با نرخ ارز تغییر می کرد. تا دلار بالا می رفت، اخلاق پایین می آمد. بچه ها به جای یاد گرفتن جدول ضرب، مشغول حفظ کردن اسم سفارت ها بودند.
شبکه های اجتماعی پر شده بود از کسانی که یک روزه همه چیز را رها کرده بودند و حالا با افتخار تصویر قهوه ی سردشان را با هشتگ #زندگی_نرمال منتشر می کردند. اینکه کجای دنیا بودند مهم نبود، فقط کافی بود اینجا نباشند. رفتن شد هدف، نه بهبود، نه تحول. فقط رفتن، حتی اگر به سمت یک سردرگمی جدید باشد.
وطن جایی بود که باید از آن خداحافظی می کردی، حتی اگر ندانی چرا. مهم نبود چقدر دوستش داشتی، چقدر در آن رشد کرده بودی یا چقدر برایش جنگیده بودی. وقتی همه می رفتند، تو هم باید می رفتی. مهاجرت از انتخاب شخصی، تبدیل شد به تکلیف جمعی. کسی نمی پرسید چقدر آماده ای، فقط می گفتند اگر نروی عقب مانده ای.
در کلاس های زبان، همه می دانستند کلمه ی «مهاجرت» چطور تلفظ می شود، اما هیچ کس نمی دانست چطور باید با دلتنگی کنار آمد. مهاجرت مثل آدامس خارجی بود: بسته بندی جذاب، طعم اولیه خوب، ولی در نهایت بی مزه. وقتی از دور نگاه می کردی، جذاب بود، اما از نزدیک بوی واقعیت می داد.
اما در میان این حجم از طنز تلخ، هنوز کسانی بودند که می فهمیدند مهاجرت تنها راه نجات نیست. آن ها فهمیدند که ساختن از رفتن مهم تر است. بعضی ها ماندند، نه از ناتوانی، از آگاهی. آن ها فهمیدند که تغییر مکان، تضمین کننده تغییر شرایط نیست. روح های زخمی اگر درمان نشوند، در هر نقطه ای از جهان فقط به زخمی تر شدن ادامه می دهند.
مهاجرت مثل جراحی است. شاید لازم باشد، شاید هم نه. اما قطعا درد دارد، هزینه دارد و به هوشیاری نیاز دارد. اگر با چشم باز انجام نشود، ممکن است به جای درمان، تبدیل به معلولیت دائمی شود. و حالا، نسل ی که با پاسپورتش به دنیا آمده، باید بفهمد که داشتن یک آدرس خارجی، مساوی با خوشبختی نیست، همان طور که ماندن در وطن، مساوی با شکست نیست.
فصل دوازدهم: بازگشت به گذشته با متاورس
جامعه ای که هنوز هر دو هفته یک بار در صف کپسول گاز تجربه ی عرفانی می گذراند، ناگهان وارد متاورس شد. انگار کسی اشتباهی سیم ها را زده باشد. جایی که هنوز اینترنت را با کوبیدن مودم به میز تنظیم می کردند، حالا کاربران داشتند با عینک های واقعیت مجازی، برای خرید زمین های پیکسلی در ناکجاآباد صف می بستند.
نسلی که تا دیروز رمز وای فای را نمی توانست از پسورد ایمیل تشخیص بدهد، حالا با جدیت درباره ی ارزش افزوده ی زمین های متاورسی تحلیل می کرد. افرادی که هنوز فرق «ری استارت» و «ری بوت» را نمی دانستند، تبدیل شده بودند به مشاور املاک متاورس. جالب تر این که خیلی ها آن جا هم در محله های پایین متاورس گیر افتادند، چون پول زمین بالای متاورس را نداشتند.
در متاورس می شد هر کسی بود، جز خود واقعی. آدم ها چهره های دیجیتال را با دقتی می ساختند که برای کارت ملیشان هیچ وقت صرف نکرده بودند. بعضی ها در دنیای واقعی کارگر بودند اما در متاورس مدیر عامل یک شرکت فضایی. عده ای هنوز با پشه بند می خوابیدند اما در متاورس ویلا داشتند با استخر بی نهایت.
دولت ها هنوز درگیر تعرفه ی اینترنت بودند و مردم درگیر خرید ملک در سرزمین هایی که هیچ وقت وجود خارجی نداشتند. نه خبری از سند رسمی بود، نه متر مربع واقعی، فقط یک سری کد دیجیتال که با هر نوسان رمزارز یا توییت ایلان ماسک ممکن بود صفر شود. ولی هیجان آن قدر بالا بود که کسی نپرسد: این همه شور برای جایی که برق نمی رود، واقعی است یا فرار از همان جایی ست که برق می رود؟
عده ای در متاورس ازدواج کردند، چون در دنیای واقعی نه خانه داشتند نه شغل. در آن جا مهریه صفر بود، خرج مراسم هم صفر. فقط کافی بود دو آواتار به هم لبخند بزنند، عقد بسته می شد. اما طلاق در متاورس هم شیرین نبود، چون کسی نمی دانست حضانت بچه ی دیجیتال را چه کسی می گیرد.
در حالی که بچه ها هنوز فرق بین وای فای و بلوتوث را نمی فهمیدند، پدر و مادرها با افتخار می گفتند: «ما زمین متاورس برای بچه مون خریده ایم». و وقتی کسی می پرسید چرا؟ پاسخ می دادند: «برای آینده ش.» همین قدر مبهم، همین قدر منطقی.
زیرساخت ها به حدی نبود که تماس تصویری بی وقفه انجام شود، اما کارگاه های آموزش زندگی در متاورس یکی پس از دیگری برگزار می شد. هر کدام با وعده ی رسیدن به ثروت دیجیتال، آن هم برای مردمی که هنوز حواله ی برنج ماه قبل شان نیامده بود.
طنز ماجرا آن جا بود که مردمی که تا دیروز به سختی قبض ها را پرداخت می کردند، حالا داشتند برای آواتارشان کیف گوچی می خریدند. البته تقصیر کسی نبود، زندگی واقعی آن قدر تلخ شده بود که حتی دنیای مجازی هم با همه ی قلابی بودنش، شیرین تر به نظر می رسید.
بعضی ها در متاورس دنبال آزادی بودند. فکر می کردند شاید در آن جا بشود بدون فیلتر، بدون محدودیت و بدون کنترل، زندگی کرد. اما طولی نکشید که قوانین هم وارد متاورس شد. سانسور، قانون گذاری، و حتی مجوز کسب و کار. بله، متاورس هم کم کم شبیه همان دنیایی شد که از آن فرار کرده بودیم، فقط با نور بیشتر و رنگ های اشباع تر.
در نهایت، کسانی که از دنیای واقعی به متاورس پناه برده بودند، دوباره با یک حقیقت تلخ روبه رو شدند: هیچ فضایی تا وقتی خودت را تغییر نداده ای، امن و نجات بخش نخواهد بود. متاورس هم مثل همه چیزهای دیگر، فقط یک ابزار بود. نه بهشت بود، نه جهنم. مثل همان مودم های قدیمی مان، فقط کافی بود سیم ها را درست بزنیم، تا همه چیز به جای افتادنش نزدیک شود.
فصل سیزدهم: آموزش و پرورش، از چوب به تبلت
در حالی که هنوز معلمان با نمره ی انضباط تهدید می کنند و مدیر با چکمه وارد کلاس می شود، دانش آموزان با گوشی های هوشمند در حال تحلیل بازار رمزارز هستند. سیستمی که سال هاست روی سوال افسانه ای «علم بهتر است یا ثروت؟» توقف کرده، حالا دارد به دانش آموزانی آموزش می دهد که در وقت ناهار با هوش مصنوعی معامله ی بورس می کنند و شب ها با چت بات مشق می نویسند.
مدرسه هنوز هم نمره ی انشا را بر اساس میزان جوهر باقی مانده در خودکار می دهد، نه عمق تحلیل. معلم هنوز از روی جزوه ای تدریس می کند که سال ۱۳۷۳ تایپ شده و فقط گاهی فونتش را عوض کرده اند. اما دانش آموز در همان کلاس، همزمان در حال دانلود اپلیکیشنی است که در آن نحوه ی ساختن ربات معامله گر را یاد می گیرد.
در بعضی از مدارس، هنوز هم چوب معلم از فلک بالاتر است. البته نه از نظر قدرت، از نظر طول عمر. چون همان چوب، نسل به نسل منتقل شده و حالا در موزه ی خاطرات آموزش و پرورش ثبت ملی شده است. در همین حین، مدارس هوشمند در کشورهای دیگر با پرینتر سه بعدی برای بچه ها ابزار آموزشی می سازند.
همه چیز به روز شده، جز محتوای درسی. هنوز هم در کتاب تاریخ، آخرین اتفاق مهم، سقوط قاجار است. هنوز در کتاب زیست شناسی، DNA همان کشف سال ۱۹۵۳ است و کسی نپرسیده چرا ژن های ما بعد از آن هیچ کاری نکرده اند.
دانش آموزانی که با هوش مصنوعی بزرگ شده اند، حالا باید فرمول مساحت ذوزنقه را حفظ کنند. آن هم بدون این که کسی به آن ها بگوید ذوزنقه آخرین بار در کدام صحنه ی واقعی زندگی به کار آمده. البته مهم نیست، چون اگر اعتراض کنند، جواب آماده است: «باید یاد بگیرید، بالاخره یه جایی به درد می خوره.» این «یه جایی» هنوز کسی ندیده، اما نسل هاست در حال آماده شدن برایش هستیم.
در بسیاری از مدارس، کلاس هوشمند یعنی همان تخته ی سفید قدیمی، با یک ویدیو پروژکتور که هر وقت می خواهند روشنش کنند، باید پنج نفر با کابل ها کشتی بگیرند. بعد از نیم ساعت، اگر تصویر آمد، نصف کلاس از شدت انتظار خواب رفته اند. تازه اگر پروژکتور کار کند، معلم نمی داند فایل را از کجا باز کند.
از آن طرف، والدین هنوز هم فکر می کنند اگر فرزندشان نمره ی بیست بگیرد، یعنی موفق می شود. کسی توجه نمی کند که بازار کار مدت هاست به مهارت ها حقوق می دهد، نه به نمره ها. ولی مدرسه همچنان بچه ها را برای امتحان آماده می کند، نه برای زندگی.
در این میان، تبلت ها آمدند تا انقلابی در آموزش ایجاد کنند. اما آنچه اتفاق افتاد این بود که بچه ها با تبلت، بازی های آنلاین را بهتر یاد گرفتند تا جدول ضرب. نرم افزارهای آموزشی پر بودند از خطا و لگ. و همیشه یک نفر در کلاس پیدا می شد که باگ بازی را کشف می کرد، نه جواب مسئله ی ریاضی را.
وقتی آموزش، قدرت تفکر را با حفظ کردن اشتباه می گیرد، نتیجه اش این می شود که فارغ التحصیلان زیاد داریم اما تحلیل گر نداریم. متخصص داریم، اما مسلط بر مسائل روز نداریم. هزاران نفر مدرک دارند، اما حتی یک نفر هم بلد نیست از دل داده ها، بینش دربیاورد.
در نهایت، مهم نیست چوب دست معلم باشد یا تبلت روی میز شاگرد. تا وقتی محتوا، ذهنیت و شیوه ی تفکر همان مدل قدیمی باقی بماند، پیشرفتی در کار نخواهد بود. آموزش یعنی توانمندسازی، نه نمره سازی. یعنی یاد بدهیم چطور یاد بگیرند، نه فقط چه چیزی را حفظ کنند.
آینده از آن کسانی ست که نه با ترس از نمره، بلکه با شجاعت برای تغییر وارد مدرسه شده اند. نه آن هایی که دفتر نمره را پر کرده اند، بلکه آن هایی که دفتر ایده ها را. شاید روزی برسد که بچه ها به جای نوشتن انشای «علم بهتر است یا ثروت؟» بنویسند: «چطور علم را تبدیل به ثروت کنیم.»
فصل چهاردهم: فرهنگ، بزن و برقصِ سانسور شده
فرهنگ ما مثل یک مهمانی است که همگان دعوتند، اما همه باید ساکت باشند. نه اجازه داری صدایت بلند شود، نه می توانی از جای خود بلند شوی، و اگر حرکتی بکنی، حراست سر می رسد با تذکر فرهنگی. ما ملتی هستیم با سابقه ی تمدنی هفت هزار ساله، که اکنون برای اجرای یک تئاتر ساده باید بیشتر از عملیات نجات آپولو ۱۳ مجوز بگیریم.
در سینما، فیلم نامه نویس باید بلد باشد چطور از خط قرمز عبور نکند، حتی وقتی موضوعش درباره ی چراغ سبز است. هر جمله باید سه بار بازنویسی شود: یک بار برای ممیزی، یک بار برای ممیزی ی ممیزی، و بار سوم برای همان کسی که گفت “آزادی هنری خط قرمزی ندارد، مگر خط قرمزها”. شخصیت های داستان ها دیگر نمی توانند فریاد بزنند، چون بلند حرف زدن هم می تواند «اشاعه ی خشونت» تلقی شود.
در تلویزیون، سریال ها درگیر زندگی هایی هستند که وجود خارجی ندارند. خانواده های شاد، بدون مشکل، با بچه هایی که همیشه مشق هایشان را نوشته اند و هیچ وقت اینترنتشان قطع نمی شود. اگر یک نفر در داستان بخواهد کار خلافی بکند، باید در همان قسمت یا کشته شود یا توبه کند، وگرنه قسمت بعدی به علت عدم رعایت شئونات پخش نمی شود.
در دنیای موسیقی، اوضاع جالب تر است. خواننده ها یا باید در حد لالایی کودکانه شعر بگویند یا خودشان را به مرزهای استعاره برسانند. آن هم استعاره هایی که اگر کارشناسان تفسیرشان کنند، ممکن است خواننده مجبور شود یک آلبوم کامل را توضیح دهد و باز هم مجوز نگیرد. موسیقی دان اگر سازش را نشان دهد، بی اخلاقی کرده. اگر هم نشان ندهد، پس چرا ساز زده؟ کلاً باید هم بزند، هم نزند، هم صدا بدهد، هم ندهد.
فرهنگ سازی در برخی موارد به کمک بولدوزر انجام می شود. یعنی اگر چیزی جا نیفتاد، آن قدر تکرار می شود تا یا در ذهن مخاطب فرو رود، یا ذهنش از کار بیفتد. فیلمی که مردم دوست ندارند، باز هم ده بار از تلویزیون پخش می شود، تا شاید بالاخره بفهمند که باید آن را دوست داشته باشند.
مشکل فقط سانسور نیست، سانسورِ سانسور هم هست. یعنی حتی وقتی چیزی سانسور شد، باید دوباره بررسی شود که آیا درست سانسور شده یا نه. و اگر اشتباه سانسور شده باشد، آن وقت خود سانسور هم به اصلاح نیاز دارد. در چنین فضایی، طنزپرداز برای یک جوک ساده باید وصیت نامه اش را آماده کند.
در حوزه ی کتاب، نویسنده ای که بخواهد درباره ی عشق بنویسد، باید از کلمات خویشتن دارانه استفاده کند. “دلدادگی عرفانی”، “همدلی احساسی”، و اگر خیلی بخواهد جسور باشد، “نگاه پرمفهوم”. اما خدایی نکرده اگر یک بار از واژه ی “لبخند خاص” استفاده کند، با اتهام “برانگیختن ذهن مخاطب به سمت مقاصد نامعلوم” مواجه می شود.
فضای فرهنگی ما ترکیبی ست از تلاش برای پیشرفت و ترس از پیشروی. هنرمند اگر بخواهد اثری متفاوت خلق کند، باید ابتدا اثبات کند که منظور خاصی نداشته. بعد هم اگر استقبال شد، با او برخورد می شود چون چرا استقبال شده؟! چون چیزی که خوب است، حتماً مشکوک است.
با این حال، هنوز هم عده ای هستند که وسط این میدان مین، با طنز و ظرافت حرکت می کنند. با یک جمله، هم انتقاد می کنند، هم لبخند می آورند. چون فهمیده اند که گاهی باید حرف را پشت خنده ها پنهان کرد تا اجازه ی عبور پیدا کند. گاهی باید با لبخند، بزرگ ترین فریادها را زد.
فرهنگ چیزی نیست که با دستور رشد کند. نه با سانسور، نه با اجبار، نه با شعار. فرهنگ با تنفس زنده می ماند، با اجازه ی تجربه، با میدان دادن به تخیل. اگر هنرمند نتواند آزادانه بیاندیشد، نتیجه می شود اثری که فقط برای گذر از ممیزی ساخته شده، نه برای مخاطب.
در دنیای امروز، فرهنگ دیگر پشت دیوارها نمی ماند. مخاطب خودش انتخاب می کند. اگر چیزی نپسندد، با یک کلیک حذفش می کند. و اگر چیزی را دوست داشته باشد، خودش منتشرش می کند. سانسور شاید جلوی پخش رسمی را بگیرد، اما جلوی ذهن مردم را نمی تواند بگیرد.
پس وقت آن رسیده که به جای تلاش برای ساختن فرهنگی با زنجیر، راهی باز کنیم تا فرهنگ خودش نفس بکشد. نه فقط در جشنواره ها و پوسترها، بلکه در متن زندگی روزمره. چون فرهنگ اگر واقعی نباشد، مثل مجسمه ای ست زیبا اما توخالی. و هیچ کس با مجسمه زندگی نمی کند.
فصل پانزدهم: نسل امروز، نسل فردا، نسل هیچوقت
نسلی که همهچیز را می داند، به معنای واقعی کلمه، همهچیز را می داند، جز اینکه با دانسته هایش چه کند. این نسل فرزندانی است از پدر و مادرانی که خود به ندرت فرصت عبرت گرفتن داشته اند و حالا به شکل استادان بی تمرین، دانش را به کودکانشان منتقل می کنند، دانشی که بیشتر برای یادآوری اشتباهات تکراری گذشته است، نه برای خلق آیندهای متفاوت. نسل امروز در دریای بی کران اطلاعات غرق شده، اما نقشه ی سفرش گم شده. نمی داند در این همه داده کدام راه را انتخاب کند، چون هیچ کس یادش نداده که دانستن به تنهایی کافی نیست، بلکه باید دانسته ها را به کار بست.
این نسل از ابتدا با فیلترهای بیشتر و حافظه ی کمتر بزرگ شده است، حافظه ای که نه فقط در معنای فراموشی بلکه در توانایی تحلیل و تفکر انتقادی ضعف دارد. فراموش کرده ایم چطور فکر کنیم و چگونه به خودمان فرصت دهیم تا شک کنیم. همه چیز آماده و دست چین شده ارائه می شود، همان طور که نسخه ی بسته بندی شده ای از واقعیت است که باید بی چون و چرا پذیرفته شود. این نسل در دنیایی زندگی می کند که بیش از هر زمان دیگری به سرعت می گذرد، اما در عین حال عمیقاً ایستا و تکراری است.
نکته ی مهم این است که نسل امروز شاید بیش از همه نسل های قبل در معرض «دست پروری» است، به این معنا که به جای اینکه خودشان یاد بگیرند، همه چیز را تحویل می گیرند. هوش مصنوعی، الگوریتم ها، شبکه های اجتماعی و ابزارهای بی شماری که دسترسی به اطلاعات را آسان تر کرده اند، در نهایت انسان را در حالتی منفعل نگاه می دارند. اگر نسل های گذشته مجبور بودند برای دانستن تلاش کنند، امروز فقط باید بفهمند چه اطلاعاتی را باور کنند و چه اطلاعاتی را کنار بگذارند.
با این حال، واقعیت تلخ این است که اکثر آنها نه تنها این فیلترگذاری را نمی آموزند، بلکه توانایی تعمق در مسائل را هم از دست داده اند. احساس می کنند اگر یک موضوع را تا آخر به بحث بگذارند یا از آن بگذرند، شکست خورده اند. این نوع سطحی نگری، مثل پوسته ای سخت، جلوی رشد تفکر عمیق و ساخت آینده را می گیرد. در نتیجه، آینده ای که در انتظار است، نسخه ی تکراری از گذشته است که فقط رنگ و لعابش عوض شده، نسخه ای با فیلترهای بیشتر، حافظه ی کمتر و اعتماد به نفس پایین تر.
اما شاید طنز تلخ ماجرا در این باشد که خود این نسل، در این چرخه بسته گرفتار شده اند، اما هنوز با همه مشکلات، بیشترین ظرفیت را برای تغییر دارند. نسلی که می داند چگونه همه چیز را جستجو کند، اما نمی داند کدام را انتخاب کند، می تواند یاد بگیرد که چگونه تصمیم بگیرد. نسل امروز تنها به کمی جسارت نیاز دارد، جسارتی که شاید از تجربه شکست های کوچک و پذیرش اشتباهات کوچک حاصل شود. فقط در این صورت است که می تواند نسل فردا را متفاوت از نسل هیچ وقت بسازد.
نسلی که از تنبلی فکری بیرون بیاید، از ترس شکست عبور کند، و به جای انتظار داشتن از جهان، خودش جهان را بسازد. این تغییر ممکن است با جرقه ای کوچک آغاز شود، جرقه ای که همان کشف ارزش «تفکر مستقل» است، مفهومی که در دنیای امروز کمیاب و البته گرانبهاست. وقتی نسل امروز این جرقه را بیابد، دیگر «نسل هیچ وقت» نخواهد بود، بلکه آغازگر نسلی می شود که می تواند آینده را رقم بزند، نسلی که می داند دانسته هایش را چگونه به قدرتی برای تغییر تبدیل کند.
در نهایت، باید باور کنیم که هر نسل، در دل خودش بذر آینده است. مشکل ما این نیست که نسلی بی دانش آمده، بلکه این است که نسلی بی عمل می خواهد نسل آینده باشد. پس امید واقعی نه در داده ها و اطلاعات، بلکه در توانایی عمل کردن و خلق کردن است. نسلی که این چرخه را بشکند، نسل نجات است، نسلی که به جای تکرار گذشته، داستانی نو می نویسد. داستانی که نه فقط برای امروز، بلکه برای فردایی متفاوت و روشن است.
فصل شانزدهم: از کوروش تا کُروکِس – ماجراهای یک ملت در آینه واژگون
باور کردنش سخت است، اما راستش را بخواهید تاریخ ما گاهی چنان شیرین کاری هایی کرده که حتی شعبده بازان لاس وگاس هم از شدت تعجب، کارت های بازی شان را قورت می دهند. یک روزی در این سرزمین، زن ها را به زور بی حجاب می کردند و حالا همان ملت به روزی رسیده که حکومت، نگرانِ دوازده سانتیمترِ پایین تر از زانو است. یعنی تاریخ را آن طور تا کرده ایم که دیگر مشخص نیست اولِ داستان کجا بوده، وسطش چه شده و آخرش به کجا رسیدهایم.
زمانی شعار آزادی زن ایرانی را با افتخار سر می دادند و حالا بحث اصلی، این شده که ساق پای فلان دختر در تئاتر دانشگاه چند درجه با منشور عفاف زاویه دارد یا نه. در حالی که نصف کره زمین مشغول کشف انرژی بی نهایت و فتح سیارات دیگرند، اینجا همچنان بحث داغ، دو رشته مو است که از زیر شال بیرون زده یا نه. وقتی اولویت های کشوری با پودر بچه و سنجاق سر سنجیده شود، نمی توان انتظار داشت کشف واکسن یا صلح جهانی از همین جا آغاز شود.
و جالب تر اینجاست که نسل جدید نه تنها دیگر از شنیدن نام اسرائیل یا آمریکا لرزش به جانش نمی افتد، بلکه با حمله هوایی به تاسیسات نظامی کشور، گاهی لبخند هم می زند. این نقطه ی سقوط نیست؛ این همان تهِ تهِ چاهِ اعتمادی ست که سال ها با شعار و سانسور و پارازیت پر شد. ملتی که زمانی در صف مبارزه با امپریالیسم دست به دعا برمی داشت، حالا به نیت شلیک دقیق تر دشمن خارجی نذر حلوا می کند.
ایرانِ کوروش، که زمانی نماد عدالت و شکوه تمدن بود، حالا درگیر مجادله ی فلسفی درباره ی رنگ شلوار دختران نوجوان در پارک هاست. زمانی مردم ما خود را پدرخوانده ی تمدن ها می دانستند، امروز در توییتر دنبال این می گردند که آیا پست فلان مسئول بیشتر واکنش گرفته یا افشاگری فلان شاخ مجازی. باور کردنش سخت است اما این همان ایرانی ست که زمانی نه تنها خودش را مرکز دنیا می دانست بلکه بقیه ی دنیا هم تا حدی این را قبول داشتند. حالا همان ایران، تبدیل شده به صحنه ی نمایشِ یک جنگ ناتمام بین موی سر و موی پا.
شاید مشکل اصلی این است که ما فکر کردیم وقتی گفتند “از ماست که بر ماست”، یعنی فقط ما مقصریم. نه، مسئله این نیست که همه مقصرند، مسئله این است که هیچ کس مسئول نیست. همه انگشت به سمت دیگری گرفته اند و هیچ کس دستش را برای ساختن چیزی جلو نمی آورد.
وطن پرستی، زمانی افتخار بود؛ حالا تبدیل شده به جوک های تلگرامی. ریشه ها، زمانی مقدس بودند، حالا هر کسی سعی می کند با قیچی ی ذهنش یک شاخه از آن ها را بزند که به درد تیتر کانال ش بزند. وقتی جای افتخار، سرزنش می نشیند و جای سؤال، تهدید، جای تعجب نیست که یک روز به خودت بیایی و ببینی که دیگر کشورت شبیه رؤیاهایی که در کتاب تاریخ خواندی نیست.
نه کوروش با آن منشور زرینش دیگر پیداست، نه آرمان های تمدن، نه شکوه شعر و اندیشه. فقط مانده ایم ما، با یک گذشته ی افسانه ای که معلوم نیست واقعاً چقدرش حقیقت بوده و چقدرش حاصل خیال پردازی هایمان.
آری، از ماست که بر ماست. اما نه از آن ما که فقط رأی می دهد و فراموش می کند. بلکه از آن ما که نخواست بپرسد، نخواست یاد بگیرد، و همیشه دنبال میان بر بود. ما نسلی شدیم که هم خواستیم قهرمان باشیم، هم نخواستیم هزینه ای بدهیم. هم از فقر نالیدیم، هم صفِ گوشیِ صد میلیون تومانی را پر کردیم. هم دم از فرهنگ زدیم، هم افتخار کردیم که کتاب نمی خوانیم چون وقت نداریم.
ما تبدیل شدیم به ملتِ تناقض ها. ملتی که سرنوشتش را در استوری های اینستاگرامی فریاد می زند و بعد با خیال راحت می خوابد. حالا دیگر باورش سخت نیست، چون اینجا ایران است، سرزمین رؤیاهایی که به واقعیت های بی رنگ تبدیل شدند.
نتیجه گیری:
آیا خندیدن به تاریخ، راه نجات ماست؟
شاید.
شاید هم فقط راهی ست برای اینکه وقتی زمین می خوریم، حداقل با لبخند بلند شویم.
تاریخ همیشه پر از لحظات خنده دار است، البته اگر با چشم طنز به آن نگاه کنیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم، می بینیم چطور نسل ها با همان مشکلات تکراری، اشتباهات بزرگ و گاهی تصمیم های عجیب و غریب مواجه شده اند و باز هم مسیر خودشان را ادامه داده اند. این تکرار بی پایان و البته مسخره ی اشتباهات نشان می دهد که ما انسان ها هنوز یاد نگرفته ایم چگونه تاریخ را به نفع خودمان بنویسیم. اما این خنده تلخ یک راز دارد، راز نجات در همین خنده نهفته است.
خندیدن به گذشته یعنی پذیرش آنچه بوده، نه با نگاه سرزنش گرانه، بلکه با نگاهی که از فاصله و شناخت می داند ما انسان ها چقدر شکننده و در عین حال پرتلاش هستیم. این خنده به ما می گوید اشتباهاتمان را بپذیریم، اما در همان حال امیدوار باشیم که می توانیم بهتر شویم. زمین خوردن ها همیشه بخش جدایی ناپذیر زندگی بوده و خواهد بود، اما اینکه چگونه بلند می شویم تعیین می کند که چه کسی هستیم. اگر زمین خوردن را تلخ بگیریم، شکست می خوریم، اما اگر بتوانیم با لبخندی بلند شویم، یعنی هنوز فرصت برای تغییر و رشد داریم.
این کتاب تلاش کرد با زبانی طنزآمیز و البته بی پرده، واقعیات زندگی و جامعه مان را نشان دهد، نه برای ناامید کردن، بلکه برای بیداری و ایجاد انگیزه. هر فصل با نیشخندی به چالش های روزمره، دعوت کرد تا به جای فرار از حقیقت، آن را با همه سختی هایش بپذیریم و با آگاهی پیش برویم. طنز، دریچه ای است که ما را از فضای سنگین شکست ها بیرون می کشد و به ما انرژی می دهد تا دوباره شروع کنیم.
اگر امروز به گذشته نگاه می کنیم و می خندیم، به این دلیل نیست که همه چیز خوب بوده، بلکه به این دلیل است که هنوز امید داریم آینده را متفاوت بسازیم. خنده ی امروز، نماد مقاومت ماست، فریادی است در برابر جبر و ناامیدی. پس به جای ترس از زمین خوردن، بیایید یاد بگیریم چطور با لبخند بلند شویم، چون این لبخند، نخستین گام برای شروعی دوباره است.
ممکن است مسیر پیش رو پر از دشواری ها و اشتباهات باشد، اما وقتی با طنز و امید به آن نگاه کنیم، دیگر ترسی از سقوط نخواهیم داشت. ما تنها زمانی شکست می خوریم که بخواهیم زمین خوردن را پایان راه بدانیم. اما اگر بخندیم، حتی در تاریک ترین لحظات، یعنی هنوز زنده ایم، هنوز می توانیم تغییر کنیم و هنوز راه نجات در پیش است.
پس خنده ی امروز ما، چراغ راه فردا است. شاید نجات واقعی در همین خندیدن به تاریخ و پذیرش آنچه هست، بدون تعارف و با تمام سختی هایش، نهفته باشد. این خنده شاید تنها راهی ست که وقتی زمین می خوریم، حداقل با لبخند بلند شویم، نه در حسرت فرصت های از دست رفته، بلکه در امید به فردایی بهتر و روشن تر.
https://shorturl.fm/5JO3e
https://shorturl.fm/XIZGD
https://shorturl.fm/FIJkD
https://shorturl.fm/MVjF1
https://shorturl.fm/DA3HU